يکشنبه ۱۱ آذر
قصه لوطی و بازرگان( هفت)
ارسال شده توسط حسن نوروزنیا در تاریخ : سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۹ ۱۵:۱۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۷۵ | نظرات : ۲
|
|
قصه لوطی و بازرگان(هفت)
دیگر این لوطی پرایدی را نخواست
هرچه در بازار بنجل نارواست
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید
گفت ای لوطی تویی یک مشتری
این پرایدمن بماند بر زمین بی مشتری
ای دریغا مشتری از دست رفت
وقت سود از مردمی بی عقل رفت
گر فرنگ را این چنین لوطی بدی
کی خود او مشغول آن دنیا شدی
لوطیان شهرما صف می کشند
چون بداننداینچنین دست می کشند
شهر من لوطی خوش اخلاق هست
بهر لوطی مشتری ابلاغ هست
لوطی مغرب زمین خود پرپری است
عشق لوطی شهر ما نان بربری است
آبان ۹۹
ح. نوروزنیا
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۰۵۶۴ در تاریخ سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۹ ۱۵:۱۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار عالی وزیبا