شعرناب

قصه لوطی و بازرگان( هفت)

قصه لوطی و بازرگان(هفت)
دیگر این لوطی پرایدی را نخواست
هرچه در‌ بازار بنجل نارواست
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید
گفت ای لوطی تویی یک مشتری
این پرایدمن بماند بر زمین بی مشتری
ای دریغا مشتری از دست رفت
وقت سود از مردمی بی عقل رفت
گر فرنگ را این چنین لوطی بدی
کی خود او مشغول آن دنیا شدی
لوطیان شهرما صف می کشند
چون بداننداینچنین دست می کشند
شهر من لوطی خوش اخلاق هست
بهر لوطی مشتری ابلاغ هست
لوطی مغرب زمین خود پرپری است
عشق لوطی شهر ما ‌نان بربری است
آبان ۹۹
ح. نوروزنیا


0