جلال ملکشاه
جلال ملکشاه، شاعر و مترجم نوپرداز و مطرح کُرد، بود که در عصر شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹ ماه به دلیل بیماری مزمن داخلی درگذشت.
جلال ملکشاه در سال ۱۳۳۰ هجری شمسی در روستای «مهلهکشا» از توابع شهرستان سنندج دیده به جهان گشود. دوران کودکی و نوجوانی خود را در شهر سنندج سپری کرد و مراحل تحصیل را تا سطح دیپلم در همین شهر گذراند. از همان دوران کودکی و نوجوانی به سرودن شعر و نوشتن داستان پرداخته است که البته در ابتدا آثارش به زبان فارسی بوده اند. بعدها ملکشاه به ارومیه نقل مکان کرد. ملکشاه شاعر و نویسنده ای فعال بود و اشعار و مقالات وی که دیدی منتقدانه داشت در بسیاری از مجلات کشور منتشر شده اند.
در دهه چهل به علت فعالیت سیاسی بر ضد رژیم شاه، چندین سال زندانی شده است و میتوان گفت که قسمت اعظمی از زندگی خود را در رنج به سر برده است. در زندان به اعتیاد کشیده شد. در سالهای قبل از انقلاب عضو سازمان چریکهای فدایی خلق در کردستان بود و بعدها به عضویت حزب کومله کردستان در آمد. فعالیت های چشمگیر ملکشاه و توانایی خارق العاده او در عرصه شعر و داستان سبب شد که علیرغم آنکه هیچ کتابی از وی منتشر نشده بود به عضویت کانون نویسندگان ایران درآید.
پس از انقلاب در ایران ملکشاه که تا آن زمان نوشتهها و اشعارش را به زبان فارسی می سرود و می نوشت، تصمیم میگیرد که اشعار و نوشتههایش را به زبان مادری اش یعنی زبان کردی بنویسد، در همان سالها با شاعر توانای کرد «مامۆستا هێمن» آشنا میشود و پس از دعوت ایشان مدت زیادی در انتشارات صلاح الدین ایوبی در بخش "نشریهٔ سروه" به فعالیت میپردازد که حدود ۱۴ سال در این نشریه حضور داشته است و مسئولیت بخش ادبی "نشریه سروه" (شعر، داستان و...) را به عهده داشته است.
از معروفترین شعرهایش حکایت عقاب و کلاغ و درخت پیر هست که به بیش از ده زبان زندهٔ دنیا ترجمه شدهاند. با قاطعیت میتوان گفت که بعد از وفات «مامۆستا هێمن» سالهایی که جلال ملکشاه در این نشریه به فعالیت پرداخته است را سال های طلایی "نشریه سروه" دانست. پس از آن مدتی سردبیر "نشریه پرشنگ" در شهر اربیل عراق بوده است که ۵ شماره از آن منتشر شده است. بعدها نیز در موسسهٔ فرهنگی اندیشهٔ احمد خانی در ارومیه نیز مدتها به کار نوشتن و پرورش شاعران جوان پرداخت، او و "ماردین امینی" شاعر نوپرداز کرد در این دوره با هم آشنا شدند.
شعر ملکشاه به دو زبان کردی و فارسی منتشر شدهاند که اشعار ایشان از نقاط قوت شعر و ادبیات کردی محسوب میشوند، اشعار ملکشاه ساده، بی تکلف و سرشار از معنی اند. زندگی سخت ملکشاه تاثیر عمیقی بر اشعارش گذاشته اند و این درد و رنج را می توان به وضوح در اشعار ملکشاه مشاهده کرد. اشعار جلال از یک طرف حوزههایی چون بیان دردهای انسانی، ضعفهای موجود در جامعه نابرابری های اجتماعی و از طرف دیگر حوزه هایی چون بیان حالات شخصی، دردهای روحی، فشارهای زندگی را در بر می گیرد. اشعار جلال در حوزه دوم، عمیق، استوار، سنجیده و متکی بر دانسته های استوره شناسی وی می باشد. دیدگاههای فلسفی ملکشاه و آشنایی وی با اساطیر جهانی وی را در میان شاعران متمایز ساخته است.
شعر ملکشاه هیچگاه در برابر هیچ سنت و روزمرگی ای سر فرود نیاورده است و همین خصوصیت موجب شده است که اشعارش همیشه تازه باشند. عشق رمانتیک در شعر ملکشاه در گرو رهایی از جور و استبداد است، ملکشاه استبداد را مانعی بر سر راه رسیدن به معشوق خیالی اش می داند. از خود گذشتگی و فداکاری برای رسیدن به هدف و آنچه که باید باشد هیچگاه از شعر ملکشاه جدا نبوده است.
جلال ملکشاه با بزرگانی چون احمد شاملو رفت و آمد داشت نقل است که شاملو گفته بود اگر کسی در آینده در شعر فارسی حرفی برای گفتن داشته باشد جلال ملکشاه است.
ملکشاه به عنوان یکی از مطرح ترین شاعران کرد در زمینه شعر نو کردی شناخته می شود. یکی از آثار جلال ملکشاه کتابی با عنوان «زڕهی زنجیری وشه دیلهکان / نالهٔ زنجیر واژگان اسیر» است که در برگیرنده شعرهای کردی شاعر است و در سال ۱۳۸۳ در سنندج به چاپ رسیده است.
در کنار ادبیات کردی، ادبیات فارسی را نیز رها نکرده است و برخی اشعارش به زبان های انگلیسی، فرانسه، روسی و عربی و لیبیایی ترجمه شده اند.
شعر جلال ملکشاه گرچه به صورت پراکنده در نشریات بسیاری چاپ شدهاند ولیکن این اثر او مانند یک بیوگرافی از شاعری آواره به صورت یک جا شناختی از او به دست می دهد که دیدگاه های سیاسی، ملی و فلسفی او را منعکس می نماید، یکی از معروفترین آثار او به نام "درخت پیر" نیز یکی از شعرهای منتشر شده در این کتاب می باشد.
- نمونه شعر:
(۱)
«خۆشهویستی»
خۆشهویستی من!
چۆن بهرایی دا،
چاوهکانت وا ببینێ من به تهنیایی
خۆ دڵی من کۆتری بن گوێسوانهی چاوهکهی تۆ بوو!
نهتدهزانی من به بێ تۆ
ڕۆحی نهسرهوتم؟
وهک گوڵی نێو شۆرهکاتی وهرزی بێ باران
زڕ دهژاکێ، سیس دهبێ، دهمرێ!
سهد مهخابن من ئهوینداری ههژار و تۆ له خۆبایی...
ئێسته سهرگهردان...
وا دهپێوم کوێرهڕێی سهختی ژیانی تووش
توێشه خاڵی، دهس بهتاڵ و قاڵبێکی بێ دڵ و ههستم!
ئیتر ئهم تاڵاوه بادهش، ئۆقره نابهخشێ
من تهژی دهردم
نوقمی هاڵاوی خهیاڵم
شاعیرێکی شهوگهڕی مهستم
ڕهنگه نهمناسیتهوه ئهمجاره بمبینی!
بهفری وهرزی خهم
دۆڵی دڵمی کردووه جێگهی ڕنووی ماتهم
ون بووه سیمای لاوهتیم، تهنیا
تاپۆیهک ماوه...
تاپۆیهکی نێو مژێکی خۆڵهمێشی خهم!
ڕهنگه چارهنووسی من وابێ
وهک چلۆن تهنیا له دایک بووم
ههر بهتهنیاش ڕابوێرم ژین
تازه ئاخر ههر به تهنیایی
سهر بنێمه باوهشی مهرگ و
بایهقوش له کاولاشی نێو دڵی خۆمدا
بۆم بخوێنێ ئایهتی یاسین
خۆشهویستم! کاتێ من مردم
قهد مهپرسه چۆن به بێ تۆ ژینم تێپهڕ کرد
ژین نهبوو، ههر ساته مهرگێ بوو
قهت ههواڵی شوێنی مهرگ و گۆڕهکهم له کهس مهپرسه، بهس
من بهڵینم برده سهر، پهیمانهکهم نهشکاند
کاتی مهرگیش دوا ههناسهم ههر به یادی تۆوه ههڵکێشا
دوا وشهم ههر ناوی تۆ، ههر ناوی تۆ، ههر ناوهکهی تۆ بوو!
(۲)
عقاب و کلاغ و درخت پیر
فصل، فصل زرد پاییز است
آسمان دلگیر و خاموش و زمین سرد و غم انگیز است
روی عمر سبز جنگل، گوئیا پاشیده بذر مرگ
همچو اشك آن سان كه انسانی به حسرت
روز تلخ احتضار خویش
می چكد از چشم جنگل، دانه های برگ
آفتاب بی رمق چون آخرین لبخند یك سردار، به روز هزم
روی لجه خون و شكست لشكرش می آورد بر لب
بر لبان تیره كهسار خشكیده است
زوزه مرموز و بد یمن شغال باد، شیون مرگ است
كه درون گیسوان جنگل بیمار پیچیده است
مرگ می آید، رعشه اش بر جان
او به خود می گوید و بر خویش می لرزد عقاب پیر
مرگ می آید
روی سنگی بر بلندای ستیغ كوه ایستاده است
با همه خوفی كه دارد لیك
چشم هایش آشیان شوكت و فخری است عالمگیر
مرگ می آید
وه چه تلخ و زشت و نازیباست
و كلید رمز این قفل معماگونه ناپیداست
آنكه می خواهد جهان را شاد
آنكه می جوید به زیر چرخ گنبد گیتی
عزت عدل و شكوه و داد
آنكه در اوج است و راه عشق می پوید
زندگی را همچو باغی گل به گل مستانه می بوید
ای دریغا عمر او كوتاه و بی فرداست
مرگ می آید
باز با خود گفت، و دلش را یك ملال تلخ در چنگال خود افشرد
مرگ می آید، گریزی نیست
زندگی را دوست دارم، داروی این درد پیش كیست؟
آسمان زیباست و زمین و جنگل و كهسار جان افزاست
آن فسانه آب هستی بخش، در كدامین سوی این دنیاست
یادش آمد زیر پای كوه
در كران بوی گند مردابی آشیان دارد كلاغی پیر
زیسته است بسیار سال از صد فزون ولیك همچنان مانده است
سر درون ریم و چرك لاش مرداران
چاپلوس و دم تكان، جانور خویان
همنشین با خیل كفتاران
خود ندارد قدرت پرواز
گشته در توجیه مرداب عفونت زای
اوستادی نكته پرداز و حكایت ساز
مرگ می آید و كلاغ پیر می داند كه راز زندگی در چیست
گفت و زد شهبال شوكت جوی خود بر هم عقاب پیر
ناگهان كهسار بخروشید
كوه لرزید و به خود پیچید
روبهان سوراخ گم كردند
آهوان از خوف رم كردند
گله را زنجیره آرامشان بگسست
كبك یكه خورد
جغد ترسید و دهان شوم خود را بست
پس فرود آمد عقاب پیر
گر چه راه من ندارد با ره ناراه تو پیوند
گرچه من در زندگانی با شمایان ناهمآوازم
گرچه تو با خفت و من با سپهر پاك دمسازم
لیك امروزم به تو ناچار كار افتاد
جز تو دانائی بدین مشكل كه دارم نیست این گره بگشای
راز طول عمر تو در چیست؟
من كه پر در چشمه خورشید می شویم
كهكشان عزت و جاه و شكوه و فخر می پویم
عمرم اما سخت كوتاه است
می پذیرم مرگ را و اجتنابی نیست
لیك مرگ من بدینسان زود و ناگاه است
زاغ گفتا: جان بخواه ای دوست
گر چه تو با من نمی سازی
گر چه تو هم چون نیاكانت بر ستیغ كوه می نازی
زاغ با خود گفتگوی دیگری دارد:
نیك می دانم هراس مرگ
خوی تند از یاد او برده است
دست مریزاد ای زمان، ای روزگار، ای دهر
كه عقاب سركش و آزاد این چنین خوار و زبون و پست
در پی چاره به سوی من پناه آورده است
پس كلاغ پیر رفت و روی لاش مرداری پرید و شادمان خندید
همچنانكه لقمه می خائید گفت:
رمز زندگی این است، آشیان در ساحل مرداب ما افكن
سفره انداز از طعام لاشه مردار بر كران خلوت و آرام از گزند حادثه ایمن
در كتاب پند ما درج است؛ كه نیای ما فرمود:
در جهان جز وسعت مرداب
هر چه می گویند و می جویند و می پویند
حرف مفت است و ندارد سود
گوش كن ای دوست
تا بگویم كه دلیل عمر كوتاه شمایان چیست؟
زندگی در اوج می جوئی باد مسموم است
بوی گند نور می بوئی
قله ای كه بر فرازش آشیان داری ناخوشایند و بلند و بی ره و شوم است
جاودانه زیستن در ساحل زیبای مرداب است
خوردن و آشامیدن و خواب است
چینه كن با من درون خاك این پر و بال بلند و زشت را بردار
هر چه فكر كوه را دیگر فرامش كن توبه كن در آستان حضرت كفتار
منقلب گشت و عقاب پیر شرمگین و سخت توفنده
گفت: من كجا و این بساط ننگ
تف بر این مرداب گند و خوان رنگارنگ
مرگ در اوج سپهر پاك خوشتر از یك لحظه ماندن در جوار ننگ روی خاك
گفت: ای زاغ پلید زشت
جاودان ارزانیت عمر پلشت
من نخواهم عمر در مرداب من نجویم زندگی در لاشه مردار
من نسازم آشیان در ساحل ایمن من نسایم سر به درگاه شغال و روبه و كفتار
اینك ای مرگ شكوه آیین
من چو روح نور از هر زشتی و آلایشی در دل مبرایم
تا نیالوده ست جان را ننگ من تو را با جان پذیرایم
گفت و شهبالان زهم واكرد
گشت در مرداب دوری چند
در میان بهت زاغ زشت
بال در یال بلند اسب باد افكند.
(۳)
مردم شعر میخوانند
مردم شعر میخوانند
تاک برای زینت باغ نیست
اگر بود من مست نمیشدم
با دیدن سیمای شرابی رنگ باغبان از دور!
حضور قاطع خورشید را
از فتو سنتز بپرسید
و نطغ زمین...
ماه حتی میتواند
پیکر خونین لورکا را
در برابر چشمان مضطرب جوخه اعدام
در شولای خود بپوشاند
هر خانهای
بی حضور تو نامفهوم است
و بی طنین گامهای تو
هزار مجتمع غیر مسکونی کور!
و هیچ کارگری
بدون تجمع یک خانواده
آجری بالا نمی اندازد
اما شعر
برای رفع کسالت نیست
قلب نرودا
در سنگر آلنده میتپد
و در دهان دوخته فرخی
قصیده ای به قاعده تفنگ
بیداد خانه رضا خان را
هدف گرفته است!
این داروی رنگ پریده بی بووبی خاصیت
در شیشه های قشنگ و چشمگیر
نسخه پزشکان حاذق بنیاد راکفلر است!
دیکته اساتید مومیایی سازی:
دوستان! پرندگان آسمان سوم را اهلی کنید
طوطی حرف می زند
برای اینکه حرف زده باشد!!
طوطی نه مفهوم لغت را می داند
نه معنای آزادی را...
نه از وطن فراموش شده خود خاطره ای به یاد می آورد
طوطی انتر ناسیونا لیست نیست
طوطی دلقک دهکده جهانی آقای مک لوهان است!
عقاب در کوه و
غریوش در دشت
عقاب به ایجاز سخن میگوید
و مخاطبش دنیاست!
و مخاطبش حتی
دلقک طوطی واری
آویخته بر میخ ایوان قهوه خانه های بیکاری
در همان دهکده جهانی آقای مک لوهان!
بنا بر این
مردم شعر میخوانند
تفنگهای گرسنه
به مغز شاعران می اندیشند
و هنر چشمه های معجزه است
در کویر های توسعه یافته قرن بیست و یکم!
(۴)
دهپرسی بۆ
خۆم خسته ناو ئهم فهرتهنه؟
من دهمهوێ
به گاسنی وشهی شیعر
وهرزی تازه بکێڵمهوه
بۆ چاندنی زهردهخهنه
بووم به شاعیر
دهرد و ئازارم ههڵبژارد
له کارگهی چهوساوانا
شیعرهکانم کرده تفهنگ
بهڵێنم داوه چهپکێ تیشک
له خۆر بدزم
بیدهم له پرچی شهوهزهنگ!
جمعآوری:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
درود