یک میمون تنها روزی به شهر موشها رسید. میمون عادت داشت که با باقی گله اش باشد و وقتی موشها را دید احساس کرد که آنها می توانند گله ی جدیدش باشند. اما بر خلاف فکری که کرده بود موشها حیواناتی خودخواه و تنها زی بودند. میمون سعی کرد مدتی به موش ها فواید زندگی در گله را نشان دهد اما موش ها فقط از او سوءاستفاده کردند. میمون غذایش را با موش ها نصف می کرد، ولی آنها غذا را ذخیره می کردند و اگر میمون گرسنه می ماند به بهایی گران به او می فروختند. میمون سعی می کرد برای آنها سنگ صبور باشد و به حرفشان گوش کند، ولی آنها فکر می کردند میمون می خواهد در زندگیشان فضولی کند و با او صحبت نمی کردند. سعی می کرد در کارهایشان به آنها کمک کند. ولی این چیزها نه تنها باعث نشد موش ها رفتارشان را تغییر دهند بلکه باعث شد برای او احترامی قائل نباشند و او را ضعیف و بی عرضه بدانند. موش ها درک نمی کردند میمون چه می خواهد و به همین دلیل میمون از شهر موشها به شهر کلاغ ها مهاجرت کرد.
کلاغ ها بر خلاف موش ها موجوداتی قبیله گرا و اجتماعی بودند و میمون وقتی دید که چقدر قبایل مختلف دارند خیلی اشتیاق پیدا کرد با آنها هم قبیله شود. کلاغ ها اما بسیار انحصار گرا بودند. آنها از این لذت می بردند که احساس کنند برترین هستند و به همین دلیل دیگران را به عنوان رقیب می دیدند. وقتی میمون به آنها رسید آنها نژاد متفاوت میمون را بهانه کردند و از او رو برگرداندند. میمون این بار حتی بیشتر از شهر موشها احساس تنهایی و افسردگی کرد چون در شهر موشها پیوندی وجود نداشت ولی در شهر کلاغ ها خود کلاغ ها قبیله داشتند ولی به او اجازه ی ورود داده نمیشد. میمون از دست کلاغ ها به تنگ آمد و به شهر سگ ها رفت.
سگ ها خانواده داشتند و به او هم اجازه دادند با آنها دوست شود. آنها بسیار وفادار بودند و همه چیزشان در اجتماعشان خلاصه می شد. میمون مدتی با شادی بسیار در میان سگ ها زندگی کرد، ولی پس از مدتی احساس کرد نیاز به کمی فاصله دارد و می خواهد تنها باشد. به همین دلیل بالای درختی رفت. سگ های هم خانواده اش زیر درخت آمدند و دائم از او می پرسیدند چه شده؟ میمون متوجه شد که هر چند به ظاهر با سگ ها هم خانواده شده ولی در اصل پیوندی بینشان نیست و درکی از هم ندارند. او در آن لحظه احساس تنهایی بیشتری از زمانی که با موش ها یا سگ ها بود را چشید. این بار از یافتن گله ی واقعی برای خودش ناامید شد زیرا درک کرد که پیوند درونی چیزی است که فقط خودش با خودش دارد.
میمون شکست خورده و تنها به جنگل وارد شد. در آنجا یک گله میمون از نژاد خودش را دید. باورش نمی شد، بالاخره او توانسته بود یک گله میمون بیابد. وقتی خواست پیش آنها برود یاد حالش در کنار موش ها و کلاغ ها و سگ ها افتاد؛ در آن لحظه درک کرد که گله ی میمون ها هم تنهایی واقعی اش را علاج نمی کند بلکه فقط به صورت سطحی به او احساس خوبی میدهد. میمون قصه ی ما عضو گله ی میمون ها شد ولی دیگر هیچ وقت برای پر کردن تنهایی از کسی استفاده نکرد.
او دیگر اعضای گله را میدید که فکر میکردند عاشق شدن علاج درد تنهایی است. بعضی ها را دید که به سوء مصرف مواد مخدر رو آورده اند و فکر میکنند دردشان "لذت بردن" است. و خیلی ها را دید که با جزم اندیشی های مختلف تنهایی خودشان را پر کرده اند. او مادری را دید که احساس مادری را برای پر کردن تنهایی اش به کار میبرد. پدری را دید که پیوند پدرانه را برای پر کردن تنهایی اش استفاده می کند. میمون در آن لحظه ترسید و با خودش قرار گذاشت که هرگز در هیچ نقشی حل نشود و از واقعیت تنهایی اش غافل نماند.
عجب داستان زیبای افرین وهزار افرین
اما انچه دردلم میگزرد بگزار برایت بگویم
یا اینکه ازمن بدت میاد و دیگه دلگیر میشی
یا راستی وصداقت رادوستداری
داستانت خیلعالی بود لذت بردم
اینکه میخوام بگویم ....چی درباره....
پروفایله میمونته که قبلی هاش قشنگه
قشنگ تر بود ...
درود برشما دوست عزیز ازمن دل خورنشی
نظرم راگفتم . سپاسگزارم