سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 28 آذر 1403
    18 جمادى الثانية 1446
      Wednesday 18 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        چهارشنبه ۲۸ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        میمون مهاجر
        ارسال شده توسط

        حسین راستگو

        در تاریخ : يکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹ ۱۳:۵۹
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۹۴ | نظرات : ۱۸

        یک میمون تنها روزی به شهر موشها رسید. میمون عادت داشت که با باقی گله اش باشد و وقتی موشها را دید احساس کرد که آنها می توانند گله ی جدیدش باشند. اما بر خلاف فکری که کرده بود موشها حیواناتی خودخواه و تنها زی بودند. میمون سعی کرد مدتی به موش ها فواید زندگی در گله را نشان دهد اما موش ها فقط از او سوءاستفاده کردند. میمون غذایش را با موش ها نصف می کرد،  ولی آنها غذا را ذخیره می کردند و اگر میمون گرسنه می ماند به بهایی گران به او می فروختند. میمون سعی می کرد برای آنها سنگ صبور باشد و به حرفشان گوش کند، ولی آنها فکر می کردند میمون می خواهد در زندگیشان فضولی کند و با او صحبت نمی کردند. سعی می کرد در کارهایشان به آنها کمک کند. ولی این چیزها نه تنها باعث نشد موش ها رفتارشان را تغییر دهند بلکه باعث شد برای او احترامی قائل نباشند و او را ضعیف و بی عرضه بدانند. موش ها درک نمی کردند میمون چه می خواهد و به همین دلیل میمون از شهر موشها به شهر کلاغ ها مهاجرت کرد.
        کلاغ ها بر خلاف موش ها موجوداتی قبیله گرا و اجتماعی بودند و میمون وقتی دید که چقدر قبایل مختلف دارند خیلی اشتیاق پیدا کرد با آنها هم قبیله شود. کلاغ ها اما بسیار انحصار گرا بودند. آنها از این لذت می بردند که احساس کنند برترین هستند و به همین دلیل دیگران را به عنوان رقیب می دیدند. وقتی میمون به آنها رسید آنها نژاد متفاوت میمون را بهانه کردند و از او رو برگرداندند. میمون این بار حتی بیشتر از شهر موشها احساس تنهایی و افسردگی کرد چون در شهر موشها پیوندی وجود نداشت ولی در شهر کلاغ ها خود کلاغ ها قبیله داشتند ولی به او اجازه ی ورود داده نمیشد. میمون از دست کلاغ ها به تنگ آمد و به شهر سگ ها رفت.
         سگ ها خانواده داشتند و به او هم اجازه دادند با آنها دوست شود. آنها بسیار وفادار بودند و همه چیزشان در اجتماعشان خلاصه می شد. میمون مدتی با شادی بسیار در میان سگ ها زندگی کرد، ولی پس از مدتی احساس کرد نیاز به کمی فاصله دارد و می خواهد تنها باشد. به همین دلیل بالای درختی رفت. سگ های هم خانواده اش زیر درخت آمدند و دائم از او می پرسیدند چه شده؟ میمون متوجه شد که هر چند به ظاهر با سگ ها هم خانواده شده ولی در اصل پیوندی بینشان نیست و درکی از هم ندارند. او در آن لحظه احساس تنهایی بیشتری از زمانی که با موش ها یا سگ ها بود را چشید. این بار از یافتن گله ی واقعی برای خودش ناامید شد زیرا درک کرد که پیوند درونی چیزی است که فقط خودش با خودش دارد.
        میمون شکست خورده و تنها به جنگل وارد شد. در آنجا یک گله میمون از نژاد خودش را دید. باورش نمی شد، بالاخره او توانسته بود یک گله میمون بیابد. وقتی خواست پیش آنها برود یاد حالش در کنار موش ها و کلاغ ها و سگ ها افتاد؛ در آن لحظه درک کرد که گله ی میمون ها هم تنهایی واقعی اش را علاج نمی کند بلکه فقط به صورت سطحی به او احساس خوبی میدهد. میمون قصه ی ما عضو گله ی میمون ها شد ولی دیگر هیچ وقت برای پر کردن تنهایی از کسی استفاده نکرد.
        او دیگر اعضای گله را میدید که فکر میکردند عاشق شدن علاج درد تنهایی است. بعضی ها را دید که به سوء مصرف مواد مخدر رو آورده اند و فکر میکنند دردشان "لذت بردن" است. و خیلی ها را دید که با جزم اندیشی های مختلف تنهایی خودشان را پر کرده اند. او مادری را دید که احساس مادری را برای  پر کردن تنهایی اش به کار میبرد. پدری را دید که پیوند پدرانه را برای پر کردن تنهایی اش استفاده می کند. میمون در آن لحظه ترسید و با خودش قرار گذاشت که هرگز در هیچ نقشی حل نشود و از واقعیت تنهایی اش غافل نماند.

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۰۴۳۰ در تاریخ يکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹ ۱۳:۵۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        قربانعلی فتحی  (تختی)
        يکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹ ۱۵:۵۷
        سلا م استاد بزرگوار راستگوی نیک رفتارـ
        عجب داستان زیبای افرین وهزار افرین
        اما انچه دردلم میگزرد بگزار برایت بگویم
        یا اینکه ازمن بدت میاد و دیگه دلگیر میشی
        یا راستی وصداقت رادوستداری
        داستانت خیلعالی بود لذت بردم
        اینکه میخوام بگویم ....چی درباره....
        پروفایله میمونته که قبلی هاش قشنگه
        قشنگ تر بود ...
        درود برشما دوست عزیز ازمن دل خورنشی
        نظرم راگفتم . سپاسگزارم
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک




        حسین راستگو
        يکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹ ۱۸:۱۹
        سلام وعرض ادب
        لطف کردید که خواندید بزرگوار و لطف بسیار دارید
        من واقعیت متوجه منظور شما نشدم ولی خیر است خندانک
        سلامت باشید و شاد
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        قربانعلی فتحی  (تختی)
        يکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹ ۲۰:۲۱
        سلام وعرض ادب لستاد
        ببخشید من فکر کردم که دوباره عکس
        پروفایل راعوض کردید به خاطر همین
        من دراشتباه افتادم ونظریه پروفایل
        دادم ببخشید اشتباه ازطرف اینجانب
        است عزرخواهی میکنم سپاسگذار
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        حسین راستگو
        حسین راستگو
        يکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹ ۲۰:۵۷
        خندانک بالاخره متوجه شدم خندانک
        ارسال پاسخ
        حسین راستگو
        حسین راستگو
        يکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹ ۲۰:۵۷
        بزرگوارید خواهش می کنم این حرفا چیه
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        ارسال پاسخ
        محمد قنبرپور(مازیار)
        دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹ ۰۳:۳۲
        عالی خندانک
        حسین راستگو
        حسین راستگو
        دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹ ۰۹:۲۱
        سلام و عرض ادب
        ممنونم که خواندید و لطف بسیار دارید
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        ارسال پاسخ
        مهدی محمدی
        دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹ ۲۰:۱۰
        سلام و درود بسیار عالی.
        در عین توجه به واقعیت تنهایی، زندگی اجتماعی داشتن، تشکیل خانواده، مسئولیت سنگین پدر و مادر شدن
        درود به شما و اندیشه و تفکر شما خندانک
        حسین راستگو
        حسین راستگو
        دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹ ۲۲:۰۰
        سلام و عرض ادب
        خیلی لطف می کنید می خوانید
        واقعیت درمانگر است. درود بر شما
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        ارسال پاسخ
        مهدی محمدی
        مهدی محمدی
        سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹ ۱۵:۱۸
        واقعیت درمانگر است
        درودها رفیق اندیشمند خندانک
        نیما ابراهیمی
        نیما ابراهیمی
        سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹ ۲۱:۲۵
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        نیما ابراهیمی
        دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹ ۲۰:۴۶
        درود بر شما
        باز هم دست گذاشتید روی چیزهایی که بهشان فکر نمی کنیم ولی از آن رنج می بریم.
        نمی توانیم براحتی بیانشان کنیم.
        اما می دانیم وجود دارند.
        خیلی ساده و قابل فهم بیانشان کردید. کاملا موافقم. اما بنظرم آدم های تنها بیشتر عمق این داستان را درک می کنند.
        چقدر خوب است که می نویسید.
        خندانک خندانک خندانک
        حسین راستگو
        حسین راستگو
        دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹ ۲۲:۰۲
        سلام و درود و عرض ادب
        خوشحالم که داستانکم مورد استفاده شما بوده است.
        زیبا در نگاه شماست
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        ارسال پاسخ
        فرشاد اقبالی
        دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹ ۲۲:۲۳
        سلام و درود , عصری داشتم می رفتم برای کوالیا نظر بدم ااینو خوندم و گفتم حالا باشه بعد کامنت میزارم , الان یادم افتاد و گفتم بیام خدمتتون مخصوصا که در مطلب کوالیا یک کم پوزیسیون مخالف شما را گرفتم و دوستان مشترک فکر می کنند ما خدای نکرده دشمن شده ایم و باور کنید مهندس عزیز اینم یکی از رنجهای بزرگه که تا دو نفر در باره موضوعی اختلاف نظر پیدا می کنند باهم دشمن میشن ولی به قول یکی از فلاسفه " من با تو مخالفم ولی حاضرم جانم را فدا کنم تا تو آزادانه حرفتو بزنی " , البته میگن بعدا موقعیتی پیش آمده که نیاز به فداکاری بوده و همین فیلسوف بزرگ به طرف گفته " حالا ما یه چیزی گفتیم تو چرا باور کردی و بگذریم در عمل چقدر این ادعاها عملیه و بعد در مورد این مطلب بقول شاعر کبوتر با کبوتر, باز با باز کند همجنس با همجنس پرواز و میمونه هم رفته آخر همجنسهاشو پیدا کرده ولی بعله دیده هم جنسهای محترم هم رفتارهای ماکیاولیستی نشون میدن و نا امید شده و باز بقول یکی از فلاسفه که گفته ما انسانها مثل جوجه تیغی هایی هستیم که برای گرم شدن باید بهم نزدیک بشن ولی به محض نزدیک شدن خارهامون به بدن اون یکی فرو میره و باز دور میشیم , یکی دیگه هم گفته ما انسانها تنهاتر از اون هستیم که فکر می کنیم , حالا بگذریم این فلاسفه محترم چقدر درست گفته اند و چقدر هم با حرفهاشون موجبی خرابی دنیا شدند مثل نیچه که آثارش دستمایه فاشیسم قرار گرفت و .... و دست آخر اینکه مهندس عزیز دیدی چقدر مطلبتو بازتر و غنی تر کردم حالا هی توی دلت بگو این مخالف کوالیا ست و ادم بدیه . امیدوارم شاد و خندان باشید .
        شب آرامی براتون ارزو می کنم .
        حسین راستگو
        حسین راستگو
        چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹ ۱۲:۵۵
        سلام و عرض ادب
        اگر موضوع سفر درونی کوالیا رو به درستی می خوندید و نه سرسری متوجه می شدید که کوالیا برای من موضوع مهمی نیست و فقط یه موضوعه بین باقی موضوعات. ولی بیشتر دوستانی که خواندند اینطور متوجه نشدند. کاش می تونستم بپذیرم که ایراد از من و نوشته ی منه ولی وقتی بدون جهت گیری نگاه می کنم می بینم درست نخواندن و سرسری نگاه کردن دیگران اشتباه من نیست.
        من مثل کودکی هستم که وقتی کشفی می کنه دوستداره دوستانش رو هم در اون کشف سهیم کنه ، مخصوصن وقتی اون کشف به زندگی بهتری منتهی بشه. اما چیزی که در عمل باهاش روبرو هستم اینه که مثل شخصیت سایمون در داستان سالار مگس ها قبل از این که کسی بفهمه چی میگم به قتل می رسم.
        حس می کنم مثل کاساندرای نفرین شده در افسانه های یونانی هستم: از موضوعاتی خبر دارم ولی هیچ کس حرفم را باور نمیکند.
        ارسال پاسخ
        نیما ابراهیمی
        نیما ابراهیمی
        يکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹ ۲۰:۳۶
        سایمون در داستان سالار مگس ها
        کسی که هیولا را می بیند و وقتی می خواهد به بچه ها خبر بدهد، زیر مشت و لگدشان می میرد و فردای آن روز، هیچ کس گناه آن جنایت را نمی خواهد باور کند و در عین حال باید آن گناه را بین خودشان هضم کنند، آن هم با پذیرفتن اینکه با انجام دوباره و دوبارۀ آن کار به رهبری یک متوهم، توجیهی بر کارشان ایجاد می شود.
        بسیار سخت در گفتن و بسیار ملموس در پذیرفتن. کتابی که وقتی یادش می افتی تازه می فهمی چه شاهکاری بوده است. بهای سایمون بودن سرنوشتی مختوم در گروه است. البته آن گروه، نه دنیای باز و اندیشمند بیرون از گروه.
        خندانک خندانک خندانک
        فرشاد اقبالی
        چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹ ۱۸:۱۰
        خندانک خندانک خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2