رضا افضلی
رضا افضلی، شاعر نامدار خراسانی است که در ۱۹ تیر ۱۳۹۹ در سن ۷۲ سالگی درگذشت.
او در مجموعه شعر «مشهدیها» زندگینامهاش را اینگونه شرح داده است: «این بنده رضا افضلی فرزند حسین و مریم، متولد دهم مهرماه ۱۳۲۷ در شهر فریمان هستم. در ششسالگی با خانواده به مشهد کوچیده و تحصیلات خود را از اول دبستان تا دورۀ کارشناسی ارشد ادبیات فارسی در مشهد گذراندهام. در دوره کارشناسی، زبان و ادبیات عرب آموختهام. از دوران کودکیام بود که اندک اندک ذوق شاعری در من قوت میگرفت. از سال ۱۳۴۶ در دانشکدۀ پزشکی دانشگاه مشهد استخدام شدم و شعرها و نوشتههای خود را بهتدریج در جراید کشور انتشار دادم. از همان دوره جوانی در کافه روشنفکری «داشآقا»ی آن زمان، با انجمنهای «فرخ» و «قلم» و «قهرمان» و غیر آن آشنا شدم و در جلسات هفتگیشان شرکت میکردم. در همان محافل با شاعران بزرگ خراسان آشنایی و دوستی یافتم و با انتقال به کتابخانه، با دوستم استاد محمد قهرمان همکار و هم اتاق شدم. تعدادی از شعرهایم به زبانهای انگلیسی، فرانسوی، روسی، ایتالیایی، آلمانی، ترکی استانبولی و عربی ترجمه شده و انتشار یافته است. در سال ۱۳۷۶ پس از بازنشستگی از دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی، ضمن تدریس در دانشگاههای مختلف از جمله دانشگاه آزاد مشهد، عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد شیروان نیز شدم و بعد از آن در دانشگاه پیام نور مشهد به تدریس پرداختم. چند سالی سرپرستی انجمن ادبی دانشجویان دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی را عهدهدار بودم و مدیریت انجمن ادبی استاد محمد قهرمان را بعد درگذشت ایشان به عهده داشتهام.»
از جمله آثار این شاعر نامدار خراسانی مجموعه اشعار «در شهر غمگرفتۀ پاییز»، «گریه در گلو کردن»، «چیزی به آفتاب نمانده است»، «قاصد خوشخبر است» و «برکهای شفّاف، چون صبحی زلال» است. همچنین «شناختنامه استاد محمد قهرمان» و «پرواز لاهوتی»، از دیگر آثار منتشر شده رضا افضلی است.
زندهیاد افضلی سهم زیادی در تاریخ شعر مشهد و انجمنهای ادبی این شهر دارد. گردآوری این تاریخ به همت او گنجینه ارزشمندی است که برای آیندگان به یادگار مانده است و بخش مهمی از تاریخ شعر و انجمنهای ادبی مدیون تلاشهای اوست. او یکتنه این بار را به دوش کشید و حافظه تاریخی شعر مشهد را خالی نگذاشت و امروز سندی روشن از حرفها و نوشتههای او وجود دارد که غنیمت است. اداره چندین جلسه شعر از روزگار جوانی تا همین واپسین روزهای عمرش نیز کارنامهای درخشان از مدیریت خوب جلسههای ادبی را ارائه کرد. نقد خوب و همراه با ادب او حاضران و شاعران را به شگفتی وا میداشت و طریق میانداری در یک جلسه ادبی را از او فرا میگرفتند.
بنا بر گفته ی بسیاری از دوستانش می توان او را حافظه تاریخی مشهد دانست. او فرهنگ و آداب و رسوم و اخلاق مشهد قدیم را به تصویر کشید. منظومه «مشهدیهای قدیمی» دفتر شعری است از حال و هوا و فرهنگ مردم مشهد قدیم و شغلها و معماری و مناسبات زیست پدران ما در این شهر، تاریخی گرانسنگ است که در اختیار پژوهشگران قرار گرفته است.
نمونه اشعار:
(۱)
آرزوی درخت
زان پیشتر که بشکنید شاخهٔ مرا
و بر آتشم حلقه زنید
باید یقین کنید
چراغ میوههام
ذائقهای را روشن نمیکند
و سایهسار ندارم
دوست دارم
پرندهای فراری
در برگهای من
آشیانه بسازد
از چوبم گهواره بسازید
نه تابوت.
از من کبریتی بسازید
که فتیلهٔ زندگی را روشن میکند
ریشهام را در خاک باقی گذارید
تا از خانه همسایه
سر برآورم.
(۲)
پگاهان، موقعِ شرمِ شفقها
درخشد توتِ شیرین در طبقها
به فرقِ توتها مُشتی گلِ سرخ
شده بر هر طَبَق، چون کاکُلِ سرخ
زراهِ باغ میآید طبقها
«طبق کش» میرسد غرقِ عرقها
یکی سر میرسد، پای پیاده
طبق را روی لُنگِ سرنهاده
یکی رانَد دوچرخه، شاد و سرمست
طبق بر سرگرفته با یکی دست
دو تن گیرد طَبَق را با تکاپو
نهد با «یاعلی» برروی سَکّو
زند مردی به معبر دم به دم جار
کند این بیت را پیوسته تکرار:
«عسل در باغ هست و غوره هم هست
زلیخا هست و فاطی کوره هم هست»
فروشد توتِ شیرین را به مردم
سفید و نرم، مثلِ کُرکِ قاقُم
پسِ درهای دکّانهای بسته
به اطرافِ طبق، جمعی نشسته
خورد با پنجههای «لیچ» و چسبان
ز سینی توت را در جمعِ یاران
یکی با خالکوبِ روی بازو
ببلعد توت از کفّهٔ ترازو
دلش را، چون زند شیرینیتر
کشد او کاسهای از دوغ را سر
پر از قیماق و گَردِ سبزِ نعنا
بنوشد یک نفس دوغ گُوارا
...
زمانِ توت بس کوتاه باشد
چو عمرِ آدمی یک «آه» باشد
ز باغِ دم، اگر توتی نچینی
دمِ دیگر در آن چیزی نبینی.
(۳)
بهار
امواجِ گیسوانت
گهواره ی پرنده ی غمگین است
عریانیِ صفایت
چون چشمه ای زلال
که ریگ ریگ و گَلّه ی رقصانِ ماهی اش
پیداست
...
جوشنده در برابرِ مردی که سال ها
بی وقفه بر صحاریِ سوزان دویده است
خوشبخت من
کز چشمه ی صداقتِ تو آب می خورم
تو می رسی همیشه
همچون فرشته ای به نجاتِ یتیمکی
وقتی که اسبِ حادثه از خشم
با پَرّشی بلند، زمین می زند مرا
تو می رسی که زخمِ مرا باز
با اشکِ گرم خویش بشویی
ایثارِ تو
مفهومِ بی ریایِ پرستاری ست
...
هر روز این بلندیِ دیواره ی کتاب
گردِ اتاق من
با آجُرِ قناعتِ تو پیش می رود
معمارِ من تویی
...
این طاقه های رنگیِ شعرم
از ناخریده پیرهنانِ لطیفِ توست
تو زمزمِ جوانیِ خود را
با واژه های چشمه ی ذهنم سرشته ای
تا چون پرنده ای بسرایم
در جمعِ کودکانِ یتیمِ کنارِ باغ
چون جویبار، از سرِ راهم گذشته ای
مدیون توست زندگیِ شعرهای من
تو
تنهاترین مفسّرِ یک شعرِ مبهمی
شعری که خود منم.
...
هر بامدادِ من
با گرمیِ سلام تو آغاز می شود
لبخنده ی تو پنجره ی باغی از بهار
هر صبحدم به جانبِ من باز می شود
تو کیستی که سادگی و بی ریایی ات
شعرِ مرا به نظم تو معتاد کرده است؟
...
وقتی که « تازه شعر»
سرتاسر وجود مرا با جرقُه ای
چون شعله می کند
تنها تویی که لحظه به لحظه
چشم انتظار آمدنِ طفلِ تازه ای
چون من شبِ تولّدِ دردانه مان ـ غزال ـ
پشتِ اتاقِ تو
در وحشت از تردّد آن سبز جامگان.
...
شمشاد من!
من شاخه های نازکِ نیلوفرم، به شوق
پیچیده گردِ تو
من خود توانِ زیستنم نیست
زنده بمان
که زنده بمانم.
(۴)
پستان تپّه ها
پنهان به زیر مخملِ سبز طَراوت است
در نرمبار عصر
شاعر نشسته بر سر ایوانِ راحت است
...
از چارسوی، خانه ی شاعر
چشمانِ پاکِ پنجره ها را
رو سوی کوه و جنگل و صحرا
گشوده است
...
او فکر می کند:
آن ریشه ی درختِ امیدم
امروز یک درختِ بزرگ است
فرداست کان بهار بهاران
بر شاخه هاش با لبِ سرخ شکوفه ها
لبخند می زند
دستِ بهار، با نخ سبزه
او را به روی شاخه ی فردا
پیوند می زند
...
شاعر چو چشمه در غَلَیان است
چون موج، اختیار ندارد
سیلِِ همیشه در جریان است
شاعر اگر قرار ندارد
از دور مردِ خسته شالیکار
می پرسد:
شاعر! چه ساعتی ست؟
اوخویش را در آینه می بیند
موجِ سپیده سرزده از مویش
فریاد می کشد:
چیزی به آفتاب نمانده ست.
...
او از کنار نرده
برگورهای تازه ی نزدیک
آواز می دهد:
ای سروها که از تبر مرگ
در خاک خفته اید
گلسرخ های ریخته در راهِ آفتاب
من زنده ام هنوز
...
اینک قطار عصر
با نعره های تُندر
خط می کشد میانه ی دشتِ تفکّرش
فوجِ مسافران
خم گشته اند دست فشان از دریچه ها
شاعر، قطار روز و شبان را
هرروز پشتِ پنجره می بیند
با رنگ های روشن و تاری
تابوتِ لحظه ها
محموله های واگنِ باری
...
شاعر چه سال هاست
جویای یک قطارِ بزرگ است
با شوق و شور، دست تکان می دهد که:
آیا
چیزی به آفتاب نمانده ست.
...
زنبیلِِ گل به دست
بانوی شاعر است که از راه می رسد
شاعر به رقص بانگ بر آرد:
بانوی مرد وار!
پیغامِ آفتاب رسیده ست
تزیین کنیم سر در و ایوانِ خانه را
...
شکلِ جوانی اش
با یک سبد تمشک و گل سرخ
از آستانِ در
آواز می دهد:
«مادر!
دوباره سفره ی ما سبز می شود»
...
شاعر به یاد آرد و گوید:
ما را چه گونه های گُلینی بود!
ما را چه ابروان سیاهی بود!
سر می کشد به کودکی خویش
سر می کشد به مکتبِ ملّا:
رد های ترکه بر کف پاها
هر روز تکرار یک کتاب.
...
اینک
افکار گونه گونه ی شاعر
چون برکه ای زلالِ زلال است
یک دسته غازغلغله، امّا
آرامش طلایی او را
آشفته می کند
گر چه زمان
زمان غروب است
شاعر به نعره بانگ بر آرد:
...
باور کنیم
چیزی به آفتاب نمانده ست.
(۵)
ماهی
برکه ای شفاف چون صبحی زلال
رقصگاه ماهیان رنگ رنگ
تا به اعماق زلالش آشکار
ذرّه ذرّه ریگ ریگ و سنگ سنگ
**
در میان گلّه های ماهی اش
می درخشد ماهی گلفام من
هر زمان توری به راهش افکنم
می گریزد با شتاب از دام من
**
تور من سنگین بر آمد بارها
دل به رقص آمد ز شوق و شور خویش
تا کشیدم با امیدش روی خاک
از وزغ لبریز دیدم تور خویش
**
یأس می گوید که دندان طمع
برکنم از ماهی و دور افکنم
آرزو گوید که صد بار دگر
تا به چنگش آورم تور افکنم.
جمع آوری: #لیلا_طیبی (رهـا)
منابع
- وبلاگ اختصاصی رضا افضلی:
- سایت خبری؛
- روزنامه خراسان روز های)۱۰-۱۱-۱۹)بهمن ۱۳۷۸.