سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        دستان گرم لیلی (قسمت دوم)
        ارسال شده توسط

        نسرین علی وردی زاده

        در تاریخ : پنجشنبه ۱۲ تير ۱۳۹۹ ۱۵:۵۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۲۰ | نظرات : ۲

        قسمت دوم:
        انگار که یک سطل آب یخ رویم خالی کرده باشند، خشکم می زند. لیلی ادامه می دهد. می بینم که لب هایش تکان می خورند. می بینم که آن اشک ها دانه دانه، روی گونه هایش سُر می خورند. می بینم که عذاب می کشد ولی حرف هایش را نمی شنوم. گویی یک نفر از خدا بی خبر، دستم را گرفته و مرا به جای دیگری برده است.مرا پشت کوهستان های این شهر پرت کرده است! مرا از من ربوده است!
           حرف های لیلی تمام شده و مرا مات و سرگردان، وسط این همه بی وجدانی گذاشته است. تکانم می دهد. صدایم می کند. مقصد نگاهش، چشمان من است. مرا به زور از برزخی که در آن پرسه می زدم جدا کرده و همین جا، کنار خودش می نشاند. خیره به نگاهم می گوید:
           _ حمید طلاقم...!
           مفهوم کلامش را در هوا شکار می کنم. انگشت اشاره ام را به نشانهٔ سکوت بالا می آورم. نمی گذارم ادامه بدهد:
           _ هیس! نشنوم!
           می دانم قصدش چه بود. می خواست تیر خلاصم را بزند.می خواست قاتل قلب و هوش و حواسم بشود. می خواست تمام احساساتم را به تاراج بَرد. نگذاشتم ادامه بدهد. دست می برم و سرش را روی سینه ام می گذارم. وسط آن بحران، نوازش موهایش حالم را خوب می کند.آرام و زمزمه سان می گویم:
           _ اگه یه بار... فقط یه بار دیگه همچین چیزی رو ازت بشنوم، خدا شاهده که بد تا می کنم باهات! حق نداری حتی بهش فکر کنی. فهمیدی؟!
           _ ولی حمید...!
           _ ولی نداره لیلی! آتیشم نزن! بذار مطمئن بشم که زندگی داره به کام من می چرخه!
           _ نمی چرخه حمید! نمی چرخه!
           _ می چرخه! تا وقتی که تو باشی، تا وقتی که دنیام توی چشم های تو خلاصه بشه، تا وقتی که دلیلم برای برگشتن به این خونه، دیدن روی تو باشه، زندگی به کام من می چرخه!
           سرش را از روی سینه ام برمی دارد و به چشمانم نگاه می کند. گریه اش بند آمده است ولی می توانم ردّ اشک را روی گونه هایش ببینم. با لحنی پُر ملال می گوید:
           _ ولی تو حق داری حمید. من تمام حقوقت رو ازت گرفتم. دست و پات رو بستم.
           من باید به طریقی حالی اش کنم که رؤیایی در سر نمی پرورانم. صورتش را با دستانم قاب می گیرم و می گویم:
           _ ببین لیلی! ما همهٔ این بحث ها رو قبلا با هم کردیم. خودت هم بهتر از من می دونی که هیچ حرفی در این مورد نمونده که نزده باشیم. ولی حالا که داری دوباره بحث های قبلی رو پیش می کشی، منم دوباره بهت میگم. برای بار چندم! زندگی من، شوق من، ترس من، خنده ها و گریه های من، خوشبختی و بدبختیم و حتی حق و حقوق من، توی یه نفری به اسم لیلی، خلاصه میشه! بچه باشه، نباشه فرقی نداره لیلی! تو برام مهمی! حضورت، نگاهت، خنده هات! فقط خودِ تو! پس خواهش می کنم با فکر کردن به این حرف ها، حتی اگه از طرف مادرم باشه، زندگیمون رو خراب نکن. اشک هات رو هدر نده! داغونم نکن لیلی! باشه؟!
           حرفم را با سرش تأیید می کند و قطره ای دیگر از گوشهٔ چشمش می چکد. با شَستم پاکش می کنم و برای اینکه حال و هوایش را عوض کنم، با اشاره به کادوی روی تخت می گویم:
           _ نمی خوای بازش کنی خانوم؟
           لبخندی به اجبار می زند و می پرسد:
           _ برای چیه؟!
           _ ناسلامتی امروز چارشنبه سوریه ها!
           دوباره لبخندی به لب می نشاند. برمی خیزم و با اشاره به لوازم روی زمین می گویم:
           _ پاشو عزیزم! پاشو این ها رو جمع و جور کن! بعدش هم آماده شو تا بیام دنبالت بریم خونهٔ دایی!
           _ جایی داری میری؟!
           _ آره! با یکی از همکارها قرار داشتم. زود برمی گردم.
           از خانه که خارج می شوم، سریع سوار ماشین شده و مسیر منزل مادر را پیش می گیرم. اعتنایی به صدای ترقه ها و فشفشه ها نمی کنم. برایم مهم نیست امروز چه روزی است. اصلا مهم نیست که شهر در غلغلهٔ نزدیکیِ عید فرو رفته است. من فقط می خواهم همین امروز تکلیفم را با کارهای مادر روشن کنم.
         
        ادامه دارد...

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۰۱۲۲ در تاریخ پنجشنبه ۱۲ تير ۱۳۹۹ ۱۵:۵۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        فریبا غضنفری  (آرام)
        پنجشنبه ۱۲ تير ۱۳۹۹ ۲۳:۰۲
        درود

        زیبا می نویسی و استعدادت قابل تمجید و تحسینه

        خندانک خندانک خندانک خندانک
        نسرین علی وردی زاده
        نسرین علی وردی زاده
        جمعه ۱۳ تير ۱۳۹۹ ۰۱:۲۷
        از نگاه لطیف شما نهایت سپاس رو دارم مهربانو🌹🌹🌹
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        میر حسین سعیدی

        لاله و گل نشانه از طرف یار داشت ااا بی خبر آمد چنان روی همه پا گذاشت
        ابوالحسن انصاری (الف رها)

        نرگس بخواب رفته ولی مرغ خوشنواااااااگوید هنوز در دل شب داستان گل
        میر حسین سعیدی

        رها کن دل ز تنهایی فقط الا بگو از جان ااا چو میری یا که مانایی همه از کردگارت دان
        نادر امینی (امین)

        لااله الا گو تکمیل کن به نام الله چو چشمت روشنی یابد به ذکر لااله الا الله چو همواره بخوانی آیه ای ازکهف بمانی ایمن از سیصد گزند درکهف بجو غاری که سیصد سال درخواب مانی ز گرداب های گیتی درامان مانی چو برخیزی ز خواب گرانسنگت درغار مرو بی راهوار در کوچه و بازار مراد دل شود حاصل چو بازگردی درون غار ز زیورهای دنیایی گذر کردی شوی درخواب اینبار به مرگ سرمدی خشنود گردی زدست مردم بدکار
        میر حسین سعیدی

        مراد دل شود با سی و نه حاصل ااا به کهف و ما شروع و با ه شد کامل اااا قسمتی از آیه سی ونه سوره کهف برای حاجات توصیه امام صادق ااا ما شا الله لا قوه الا بالله اال

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        4