شعرناب

دستان گرم لیلی (قسمت دوم)

قسمت دوم:
انگار که یک سطل آب یخ رویم خالی کرده باشند، خشکم می زند. لیلی ادامه می دهد. می بینم که لب هایش تکان می خورند. می بینم که آن اشک ها دانه دانه، روی گونه هایش سُر می خورند. می بینم که عذاب می کشد ولی حرف هایش را نمی شنوم. گویی یک نفر از خدا بی خبر، دستم را گرفته و مرا به جای دیگری برده است.مرا پشت کوهستان های این شهر پرت کرده است! مرا از من ربوده است!
حرف های لیلی تمامشده و مرا مات و سرگردان، وسط این همه بی وجدانی گذاشته است. تکانم می دهد. صدایم می کند. مقصد نگاهش، چشمان من است. مرا به زور از برزخی که در آن پرسه می زدم جدا کرده و همین جا، کنار خودش می نشاند. خیره به نگاهم می گوید:
_ حمید طلاقم...!
مفهوم کلامش را در هوا شکار می کنم. انگشت اشاره ام را به نشانهٔ سکوت بالا می آورم. نمی گذارم ادامه بدهد:
_ هیس! نشنوم!
می دانم قصدش چه بود. می خواست تیر خلاصم را بزند.می خواست قاتل قلب و هوش و حواسم بشود. می خواست تمام احساساتم را به تاراج بَرد. نگذاشتم ادامه بدهد. دست می برم و سرش را روی سینه ام می گذارم. وسط آن بحران، نوازش موهایش حالم را خوب می کند.آرام و زمزمه سان می گویم:
_ اگه یه بار... فقط یه بار دیگه همچین چیزی رو ازت بشنوم، خدا شاهده که بد تا می کنم باهات! حق نداری حتی بهش فکر کنی. فهمیدی؟!
_ ولی حمید...!
_ ولی نداره لیلی! آتیشم نزن! بذار مطمئن بشم که زندگی داره به کام من می چرخه!
_ نمی چرخه حمید! نمی چرخه!
_ می چرخه! تا وقتی که تو باشی، تا وقتی که دنیام توی چشم های تو خلاصه بشه، تا وقتی که دلیلم برای برگشتن به این خونه، دیدن روی تو باشه، زندگی به کام من می چرخه!
سرش را از روی سینه ام برمی دارد و به چشمانم نگاه می کند. گریه اش بند آمده است ولی می توانم ردّ اشک را روی گونه هایش ببینم. با لحنی پُر ملال می گوید:
_ ولی تو حق داری حمید. من تمام حقوقت رو ازت گرفتم. دست و پات رو بستم.
من باید به طریقی حالی اش کنم که رؤیایی در سر نمی پرورانم. صورتش را با دستانم قاب می گیرم و می گویم:
_ ببین لیلی! ما همهٔ این بحث ها رو قبلا با هم کردیم. خودت هم بهتر از من می دونی که هیچ حرفی در این مورد نمونده که نزده باشیم. ولی حالا که داری دوباره بحث های قبلی رو پیش می کشی، منم دوباره بهت میگم. برای بار چندم! زندگی من، شوق من، ترس من، خنده ها و گریه های من، خوشبختی و بدبختیم و حتی حق و حقوق من، توی یه نفری به اسم لیلی، خلاصه میشه! بچه باشه، نباشه فرقی نداره لیلی! تو برام مهمی! حضورت، نگاهت، خنده هات! فقط خودِ تو! پس خواهش می کنم با فکر کردن به این حرف ها، حتی اگه از طرف مادرم باشه، زندگیمون رو خراب نکن. اشک هات رو هدر نده! داغونم نکن لیلی! باشه؟!
حرفم را با سرش تأیید می کند و قطره ای دیگر از گوشهٔ چشمش می چکد. با شَستم پاکش می کنم و برای اینکه حال و هوایش را عوض کنم، با اشاره به کادوی روی تخت می گویم:
_ نمی خوای بازش کنی خانوم؟
لبخندی به اجبار می زند و می پرسد:
_ برای چیه؟!
_ ناسلامتی امروز چارشنبه سوریه ها!
دوباره لبخندی به لب می نشاند. برمی خیزم و با اشاره به لوازم روی زمین می گویم:
_ پاشو عزیزم! پاشو این ها رو جمع و جور کن! بعدش هم آماده شو تا بیام دنبالت بریم خونهٔ دایی!
_ جایی داری میری؟!
_ آره! با یکی از همکارها قرار داشتم. زود برمی گردم.
از خانه که خارج می شوم، سریع سوار ماشین شده و مسیر منزل مادر را پیش می گیرم. اعتنایی به صدای ترقه ها و فشفشه ها نمی کنم. برایم مهم نیست امروز چه روزی است. اصلا مهم نیست که شهر در غلغلهٔ نزدیکیِ عید فرو رفته است. من فقط می خواهم همین امروز تکلیفم را با کارهای مادر روشن کنم.
ادامه دارد...


0