صفحه رسمی شاعر مصطفی رضائی
|
مصطفی رضائی
|
تاریخ تولد: | يکشنبه ۹ دی ۱۳۴۱ |
برج تولد: | |
گروه: | افراغ اندیشه |
جنسیت: | مرد |
تاریخ عضویت: | سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۸ | شغل: | کارشناس آب |
محل سکونت: | مشهد |
علاقه مندی ها: | مطالعه. نگارش. سرودن. موسیقی سنتی |
امتیاز : | ۳۵ |
تا کنون 40 کاربر 97 مرتبه در مجموع از این پروفایل دیدن کرده اند. |
|
|
|
اشعار ارسال شده
|
|
لعنت به این فضای مجازی، که گر نبود
کَس را ز ظلم و جور ستمگر خبر نبود
...
|
|
ثبت شده با شماره ۹۸۳۲۲ در تاریخ پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۱۴۰۰ ۱۸:۰۸
نظرات: ۹
|
|
رمضان آمد و بستند در میکده ها
در ببستند و گشادند در زهد و ریا
زینهارت کنم از محتسب و زاهد و شیخ
...
|
|
ثبت شده با شماره ۹۷۷۶۷ در تاریخ پنجشنبه ۲۶ فروردين ۱۴۰۰ ۰۹:۲۰
نظرات: ۸
|
|
سر برده ام به دامن یزدان، که ای خدا
بر ما ببخش و روی ز ما بندگان متاب ...
|
|
ثبت شده با شماره ۹۷۵۵۰ در تاریخ شنبه ۲۱ فروردين ۱۴۰۰ ۰۷:۳۱
نظرات: ۷
|
|
الا خدا که منم آشنا و هم خویشت
سلام گویم و تعظیم میکنم پیشت
...
|
|
ثبت شده با شماره ۹۷۴۱۷ در تاریخ سه شنبه ۱۷ فروردين ۱۴۰۰ ۱۷:۴۰
نظرات: ۶
|
|
هر دم ازین باغ بری میرسد
...
|
|
ثبت شده با شماره ۹۷۱۰۰ در تاریخ يکشنبه ۸ فروردين ۱۴۰۰ ۲۱:۴۰
نظرات: ۹
مجموع ۳۱ پست فعال در ۷ صفحه |
مطالب ارسالی در وبلاگ شاعر مصطفی رضائی
|
|
معلم کلاس اول ما خانم بسیار مهربانی بود. اصلا کلی برای همه ی بچه ها مادر بود. از روز اول انگار همه ما رو می شناخت و به اسم کوچیک صدا میزد. یادم نمیاد که اسم از ما پرسیده باشه و یا بگه خودتون رو
|
|
شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۸ ۱۲:۱۷
نظرات: ۰
|
|
پسرم بلند شو ببرمت مدرسه. این صدای مادرم بود. و من لب چیده و بغض کرده با چشمانی پر اشک : نمیخوام برم مدرسه. میخوام خونه بمونم. بعد با حالتیکه انگار میخوام مادرم رو تطمیع کنم، اضافه کردم : م
|
|
پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸ ۱۶:۳۸
نظرات: ۰
|
|
پسرعموم تو یکی از روستاهای قوچان سپاهی دانش بود. ما ده تا خواهر و برادر بودیم و همیشه ی خدا دو سه تا از بچه های فامیل هم با ما زندگی میکردن. پسرعموم هم یکی از همونا بود. آخر هفته که میشد میامد و تا صب
|
|
سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۸ ۰۵:۳۹
نظرات: ۰
|
|
حسین که رسید، پریدم ترک دوچرخش. شب قبل با بچه های محل قرار گذاشتیم که صبح زود بریم فوتبال و بعدش پولامون رو بریزیم رو هم و بریم کبابی حاج جواد حلیم بخوریم. دم فلکه سعد آباد که رسیدیم،
|
|
يکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۸ ۱۳:۳۱
نظرات: ۰
|
|
بارون آهسته آهسته میبارید. زمین و آسفالت خیس و چرب و لیز شده بود. پسرم اومد دنبالم. طبق معمول بعد از سلام گفت :چطورین بابای دختر دوست؟ (و من اونو به اندازه دخترام دوست دارم). گفتم خوبی پسر
|
|
شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۸ ۰۳:۲۶
نظرات: ۰
مجموع ۱۵ پست فعال در ۳ صفحه |