يکشنبه ۲ دی
کوتاه، عجیب اما واقعی
ارسال شده توسط مصطفی رضائی در تاریخ : شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۸ ۰۳:۲۶
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۶۱ | نظرات : ۰
|
|
بارون آهسته آهسته میبارید. زمین و آسفالت خیس و چرب و لیز شده بود. پسرم اومد دنبالم. طبق معمول بعد از سلام گفت :چطورین بابای دختر دوست؟ (و من اونو به اندازه دخترام دوست دارم). گفتم خوبی پسرم؟ فقط کمی با احتیاط برو. پیچید تو بلوار و گاز رو گرفت. به آرامی گفتم : دیوونه نشو. کمی آرومتر.
خندید که :پیرمرد بازی درنیار و...
بله. ماشین وسط آیلند و پهلوش کوبیده به درخت وسط بلوار و از کار و زندگی افتادن و جریمه شهرداری و تعمیر ماشین.
پیاده شدم. گفتم من باید به جلسه برسم. با عصبانیت داد زد که :برو دختر دوست. اگه دخترت بود که....
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۵۱۱ در تاریخ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۸ ۰۳:۲۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید