پسرم بلند شو ببرمت مدرسه.
این صدای مادرم بود. و من لب چیده و بغض کرده با چشمانی پر اشک : نمیخوام برم مدرسه. میخوام خونه بمونم. بعد با حالتیکه انگار میخوام مادرم رو تطمیع کنم، اضافه کردم : من باشم کمک کنم. الان چیزی لازم باشه، کی براتون بخره و...
فایده نداشت. مامانم منو بزور حاضر کرد و صورتم رو شست و دماغم رو که با اشکام پائین اومده بود، گرفت و منو کشون کشون برد مدرسه.
سال 1348 بود و اول مهرماه و شیفت ظهر.
دم در مدرسه یک آقایی کت و شلواری با پیراهن سفید و کراوات، تمیز و مرتب ایستاده و چوبی در دست. (این چوب تا دیپلم گرفتم، دستشون بود)
مادرم سلام کردن و آقا پس از پرسیدن کلاسم، با چوب صف رو نشون داد و مادرم من رو تو صف گذاشتن.
قبل از رسیدن مادر به خونه، من خونه بودم. یعنی از مدرسه فرار کردم." ای بابا، تو که اینجایی."
داداشم که تازه از دبیرستان برگشته بود، دستم رو گرفت و منو باخودش برد مدرسه. تو راه هم برام خوراکی خرید. همه سر کلاس بودن. آدرس کلاس رو پرسید و منو برد سر جام تو کلاس نشوند و گفت : نترس. من نمیرم و پشت در کلاسم. هر وقت خواستی سرتو بالا کن و منو از شیشه در ببین.
فقط ساعت اول، چند بار داداش رو جستجو کردم و دیگه جذب کلاس شدم و ازش یادم رفت.
اینجوری شد که من شدم شاگرد مدرسه ای. یادش بخیر. و چه زود 50 سال ازون روز گذشت.