آشفته از روزی شدم که ... دنیا به عزّت پُشت می کرد
این روزگارِ لامروّت ... بر روی غیرت پُشت می کرد
مکر و فریب ، کِذب و دورویی ... گشتند ارکانِ ترقّی
بر (صِدق ، شَرَف ، تقوی ، نجابت) ... گویی که حرمت پُشت می کرد
سرگشتگی وقتی شروع شد ... دیگر زَبونی شد زعامت
برخنده و احساسِ شادی ، لب های سرخت پُشت می کرد
از هر کس و ناکس دلِ عشق ... (تیپا.. تَشَر..چَک .. طَعنه) می خورد
عقل همچو زنجیر و عِقالی ... بر شوقِ همّت پُشت می کرد
تاثیرِ این جَوّ ِ پُر از جنگ ... فولادِ تن را آب می داد
گویا طلوعِ روشنی هم ، بر چشمِ جرات پُشت می کرد ...
خوشوقتی حتی یک دم ، آری ، یک لحظه هم ، پیدا نمی شد
در چارچوپِ تنگِ این تُنگ ... بر ماهی حرکت پُشت می کرد
دلتنگی ام در هر غروبی ... تا وُسعِ اقیانوس حد داشت
بر مرزِ بیداریِ دل ها ... سرهنگِ وحدت پُشت می کرد
شبنم ، سلامِ سبزِ گُل را ، دیگر جوابِ خوش نمی داد
زین "خُشک دستی ها " فلک هم ، بر هر چه رغبت پُشت می کرد
روزی هزاران مرتبه مرگ ... در می زد و جان می ستاند و
بر حال و روزم رنگِ هستی ، با شب به الفت ، پُشت می کرد
راهی بجز این راه باید ... راهی که در پیشَش تو باشی
تنهایی ام بر هر مسیری ... جُز "حسِ غربت" پُشت می کرد
زیبا بود درودها
.🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹