« نقش حقيقت »
بـر دست جهانی نَـبُوَد یک سـر کارم
من کار جهان را ، همه بر دست بدارم
گـر جمله ی مخلوق ، به تدبيـر برآيند
نـتوان خِللـي1 جمله بـيارنـد بـه كارم
زَ اسرار جهانـم ، نـتوان كس شود آگاه
اسـرار جهانـها ، همه باشـد به كنارم
اي خلق من از روز ازل،رأي من اين بود
بـر مَحرم اسـرار خود ، اسـرار سپارم
رمزي است ميان من و هر بنده ي صالح
رمزي به دل بنده ي صالح بگذارم
سركش شده بودنـد ، بسا خلق جهانـم
بـر سركشـي خلق ، لجامـي2 بگذارم
توليد بشـر مي كنم از خاك جهانم
سرهاي بشرها ، همه در خاك گذارم
مخلوق بـخواهند شونـد آگاه زِ رأيم
خلقـم نـتوان سـر بِـدر آرند زِ كارم
اين قدرت دستم بنگر ،عبرت از آن گير
در خاك برم خلقي و خلقي ديگر آرم
اي بنده ي خلاق، تو در فكر خودت باش
لازم نَـبُود3 ، من به تو مأمور گمارم
گـر در سـر كوهي و گـر در تَـه دريا
از رشته ي تنظيم ، سرت را به كف آرم
يارب سببي ساز ، كه گمره نـشوم من
در راه تو باشم ، به تو باشد سر كارم
يارب غم و درد دل من، سختس و تلخس
از دست همين خلق تو و ايل و تبارم4
من بنده ي خلاقم و بي حكمت و تدبير
واجب بُوَد از حكمت خلاق شمارم
بشناسم اگر قدرت خلاق جهان را
دستـي به دعا ، بـر درِ درگاه بـدارم
بـر نعمت هستِ خود اگر چشم كنم باز
بـر خاك رهـش ، چشم جبينم5 بگذارم
يارب تو ترحّم بنما وقت جواني
تا سـر من دل خسته ، زِ كارم بِـدر آرم
در دايره ي مُلك حقيقت خبري هست
صد حيف من از دايره اش ، رو به فرارم
هر حرف حقيقت ،كه به قلبم اثري داشت
تصميم گرفتم به كتابـم بـنگارم
دانا پدري بود و به من گفت: حقيقت
بـر چشم دلـم ، نقش حقيقت بـگمارم
اندر چه دياري است ،خدا ملك حقيقت
زآنجا است نسيمش وَزد اينجا به ديارم
بنويس حسن شعرت اگر خلق نـخواهند
بـنويسنـشان آن خلق بر آن سنگ مزارم
٭٭٭
6- عيب- كمبود 2- لگام- افسار 3- نباشد 4- طايفه 5- پيشاني
دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی