باد می آمد و روی پلک های نیمه بازم قطره ای باران نشست
چشم ها را بستم و در گوشه ی ذهنم تنت بر ماسه ها عریان نشست
در هوای شرجی و دلچسب گیلان و میانِ جنگل گیسوم بود
بین دریا بود و جنگل در بهشتی سبز ، آن جا در سرم شیطان نشست
من کجا پرهیزِ از آغوش بی رحمت لب ساحل کجا..؟! دیوانه ام ؟!
تا تو را دیدم درونم گُر گرفت و در سرم اندیشه ی عُصیان نشست
بر تنِ داغت نشسته قطره های خیس باران گردنت شرجی شده
دست دور گردنت انداختم زیر گلویت بوسه ام آسان نشست ...
باد موهای رها بر شانه هایم را پریشان در هوا چرخاند و بعد...
دست هایت روی موهایم نشست و ناگهان وحشی ترین طوفان نشست!!
چشم هایت مست بودند و نگاهت تشنه ، لب هایت عطش دار و حریص
روی لب هایم لبت با عطر و طعمی از گل و ریحان نشست ..
ماسه هایی خیس و نم دار و تنم ، پیراهنی از جنسِ تو، بوقـــی بلنـــد ...
در هوا آن ابرها را...روی سیمِ برقِ ساحل کفتری حیران نشست
تا زمین و آسمان محوِ تماشای دو تا ابر و دو تا کفتر شدند و بی حواس
بعد از آن دیوانه بازی ها ،لبِ دریا کنارِ تو.. تنم بی جان نشست...
بسیار زیبا و دلنشین بود
دستمریزاد