جان شیران سلطهٔ کفتار شد
گربه و روباه هم خونخوار شد
مار همپیمانِ کفتار و شغال
هم مشاور هم وزیر مار شد
گرگ هم با دیدن چشم غزال
از دریدن خسته و بیزار شد
آن سگی که گفته بودند باوفاست
از وفاداری برید و هار شد
بر پلنگ آمد ترحم آخرش
از شکار و پنجه دست بردار شد
ببرِ تیز چنگال در کاشانه اش
رفته رفته بیکس و بیمار شد
یک زمانی داشت چشم تیز عقاب
کاملاً با سایه برخوردار شد
دیده بودید هیبت تمساح را
وز طمع بر گِل نشست و خوار شد
رهبرِ جنگل اگر باشد شغال
شاهْگرگ باید که سر بر دار شد
شیر سالار است باید لاشه خوار
تا اسیر پنجهٔ سالار شد
وحشتی اندامِ جنگل را ربود
این گسیختن باعثش افسار شد
زوزهٔ سر دستهٔ کفتارها
هم اذیت بود هم آزار شد
زوزهٔ تحقیر و ذلت را شنید
نعره ای انداخت و بیدار شد
کرده بودش برخودش جنگ را طلب
نعرهٔ دوم فقط هشدار شد
چشم سلطان غرق خون گردید وخشم
شاهْکفتار ناگهان آشکار شد
ایستادند روبهروی هم دو یَل
تن به تن جنگی چنان در کار شد
پنجههای خونخواهی تاخته
روز با گرد و غباری تار شد
صولت تأثیر بر انگیزانه ای
پوزهٔ کفتار بر آوار شد
نعرهٔ پیروزی سلطانْ چنان
چاک و رخنه بر دل دیوار شد
عرضِاندام کرد و از میدان جنگ
جانب گله چنان رهوار شد
حاکمیت را دوباره پس گرفت
شاهِ جنگل باز هم تاجدار شد
عادت هر صخره سیلی خوردن است
این نباید میشد و ناچار شد
آرزوی شاپرک پروانگی ست
ورنه نتوان پیله را انکار شد
در تلاش رود همت بود و بس
رود ٬ دریایی نبود انگار شد
ذلَّتِ همت پذیر عزَّت گرفت
عزَّتِ ناپایداری خوار شد
هر مُقَنی پیْروِ گندیدگی ست
بویِ عطرِ خوش در عطّار شد
"قدرتِ افتاده بودن را عزیز:
از درخت آموز چون پُربار شد"
صولـت ســالار
یزدان_ماماهانی