« صحنه ي ميدان »
هر چه با چشمم، نظر در صحنه ي ميدان كنم
گوي حق نَـبْود،كه غلطان با سر چوگان كنم
من طلب کردم، محبت از ره ایمان به حق
کو محبت تا که من تجدید این ایمان کنم
من زِ جور مردمانِ خود سر و دور از خدا
كي توانستم زِ رأي و فكر خود عنوان كنم
از مدار دور دنیا ، سود من ناید بدست
زین مدارش بایدم ،خود را زِ سود عریان كنم
چرخ گردون کی به من رحم و تحمل می کند
زیر این گردش،هزاران سال اگر افغان كنم
وعده اي باشد زِ حق ،بر جنت و نيرانِ حق
من به شوق جنت حق ،ترك از آن نيران كنم
این دو راهی پیش پایم هست،عصیان و صواب
من زِ خود باید صوابی یا زِ خود عصیان كنم
در دو راهی من فروماندم و حیرانم چرا
کی مدد آید به من، تا رفع این حیران كنم
من در این راهی که حیرانم ،به منزل کی رسم
کی توانم فکر منزل را زِ سر بیرون كنم
فکر من نتوان رَوَد ،یارب مدد کن فکر من
تا توانم من در این ره ، فکر پُر جولان کنم
جدم اول با خدا ،این عهد و پیمان بسته است
من که نتوانم در اینجا ، ترک آن پیمان كنم
ای خدایا ، عهد اول را اگر هستم شریک
خلق تو راهم بـبستن، ای خدایا چون كنم
وادی حیرت به پیشم باشد و می بایدم
تا توکل بر خدای قادر سبحان كنم
امر و نهی آن خداوند است ،که در قرآن بُوَد
کی توانم امر و نهی ايی،طبق این قرآن كنم
نوح(ع) اگر از موج بحری مردمان را غرق کرد
کی توانم من زِ موجی، بحر را طوفان كنم
راه حق گویا در این میدان نباشد ، راه کو
چاره ای نَـبْود بجز خود را در آن ویلان1 كنم
خلق وحشی فطرتان ، تابع به فرمان نیستند
وحشیان را کی توان تابع به فرمان كنم
گر تسلط داشتم یا جرأت حیوان کُشی
می توانستم که این فرمان زِ خود عنوان كنم
مردم دور زمانه ، بس که حیوان فطرتند
آدم دانا بگوید ، خدمت حیوان كنم
تیر پیکان بلا ، می بارد از این مردمان
من کجا بتوان دفاع از تیر هر پیکان كنم
يارب از كردار مردم، آن صراطت گم شده
يك قدم پيدا نـباشد ، تا در آن جولان كنم
راه آبادي نـجُستم از صراط المستقيم
تا بخواهم جويمش ، بايد دلم ويران كنم
سوي اين هامون2، خدايا كو صراط المستقيم
من به اميد صراطت ، رو سوي هامان3 كنم
جانم از آن وعده ، در تکاپو آمده
کی توان بر وعده اش،من جان خود قربان كنم
گر چنین همت نمودم ، خدمت انسانی است
گر که از حق بگذرم،خدمت به هر انسان كنم
نعمت انسانيت را ، حق به ما ارزان سپرد
من كه نـتوانم به پاس نعمتـش، كفران كنم
صحنه ي ميدان حق را ، ظلم بي دينان گرفت
مردم بي دين توان ، از صحنه من بيرون كنم
من به ميدان بلاغت4 آمدم ، با فكر خود
گفت فكرم ، ظلم ناحق را توان بيرون كنم
تا به ميدان حقيقت ، آمدم با اسب عقل
تا سوار اسب عقلم، مي توان جولان5 كنم
ديو و دد ها ، در رديف آدمي باشند چرا
ديو و دد را همرديف ، آدمي انسان كنم
من بپاس حق ، در اين ميدان كمان آورده ام
چشم دور از حق، هدف بر تير و بر پيكان كنم
من كه گُرزم بشكند ، دست و سر هر پهلوان
مي توانم خانه هاي ظلم را ويران كنم
جلوه هاي حق در اين ميدان زِ من پيمان گرفت
كي در اين ميدان توانم ، ترك آن پيمان كنم
آخر اي ناحق شناسان ،من چه گويم بر شما
قدرت حق ، بر شما ثابت در اين ايوان كنم
ديگ غيرت كي به جوش آيد ،مسلماني چه شد
من چه گويم، تا كه ديگ غيرتت جوشان كنم
اي خدا ديني كه خود گفتي،عمل كردم بر آن
گر به طرز ديگري باشد ، بگو تا آن كنم
دين اين مردم ،ره جنجال و بوق و كرناست6
از چه راهي مي توانم ، رو سوي ايمان كنم
دين اين مردم ،كه راه حيله و خودخواهي است
من كه نـتوانم ، خودم را همره اينان كنم
هركه شد تابع بحق،كي طاعت از شيطان كند
لعن حق بر من،اگر من طاعت از شيطان كنم
بارالها دين كه خود گفتي، عمل كردم بحق
گر حقيقت بيشتر دارد ، بگو افزون كنم
تا در اقيانوس اطلس، مي رود هر آب هرز7
بايدم سدي دَم هر رود و هر جيحون8 كنم
عقل و جهلم ، جنگ و بحرانی بپا کردن بهم
جهل گمره کی گذارد ،صلح این بحران كنم
گر چه فرمان خداوند جهان، بـر من رسید
جهل نگذارد که خود را تابع فرمان كنم
من دلم خواهد ، به فرمان خدایم پی برم
گر دلم پُر خون شود ،بتوان به ره جولان كنم
كي توانم راه حق ، را جويم از دور زمان
مي توانم گر كه ،ترك مردم دوران كنم
این سخنهایی که گفتم: بهر خود ناگفته ام
بهر حق گفتم ،که خدمت برسخن گویان كنم
گر زِ علم و معرفت یا معنوی ها گویمت
تا تو را دل زنده ، از آن معنوی جویان كنم
مردمان در راه جهلند ،من سخن گفتم زِ عقل
تا که مردم را زِ راه جهلشان بیرون كنم
دانش اهل خرد9، حیوان و جن ، آدم کند
زین سبب تقلید خود از آن خردمندان كنم
اهل عرفان ،دانش خود را بیاموزن به خلق
دانش آنها بیاموزم ، به فکر عرفان كنم
من دلم خواهد به ملک حق ،بپویم راه حق
این میسر می شود ،تا من دلم ویران كنم
ای حسن آسان نـبود این راه ، بر فرد بشر
گر بخواهم طی کنم ،باید دلم پُر خون كنم
این حسن این راه را می دید و می گرئید وگفت
می توان این ره بپویم،چشم اگر گریان كنم
٭٭٭
1- سرگشته- سرگردان 2- دشت 3- برادر حضرت ابراهيم(ع) 4- زبان آوري 5- تاخت و تاز 6- شيپور بزرگ
7- بيهوده 8- رود بلخ كه به خوارزم مي رسد 9- عقل- هوش
دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
زیبا بود
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀