باغهای اندیشه
نقطهی پایان یک آغازِ تلخ،
فراموش شدنی نیست.
جایی که هر روزه دختران کثرت
به کعبهی نوجوانان نابالغ میچسبند
و به بستر و خلوت تنهایی
تن میدهند ،
اشباع شده است؟
ای منقرضترین دیدگان هستی!
کنعان،
خالی از سکنه گردیده است
و حوضچههای خشکسالی
یوسف و خسرو از ترس زلیخا و شیرین
ترک برداشتهاند .
دانه های تمشک
عقیم گردیده
و قاموس فاخته سرگردان است.
بسی در ییلاقهای شبنمخیز ماتم
بست نشستهاند ،
و چترهای نیایششان از رطوبتخانهی هوس،
سیاتیک گرفتهاند.
باغهای اندیشه در آخر پاییز برای باغبانهای پینهدیده
خشکیده و هیچ خار و خسی در
تصویر لایتناهی بوستان و گلستان،
خود را استتار نمیکند.
بیا!
بیا و ببین که چگونه ربالنوعهای کذایی
آن طرف میزهای میناکاری ریاست
در پشت درهای بستهی مجلل
ملیّت و مدنیّت و عقلانیت کذایی،
مدعی الوهیت هستند
و خندههای چرکین دنداننمایشان
به عابران و استرسواران پایانی ندارد
و به دکمهی دستور فوری
سرو قهوهی اسپرسو
با سبابهی ایما و اشاره
ضربه میزنند.
بیا!
بیا که روزگار زمین پر است از
خاقانهای آدمنما
و ببین چگونه خرقهپوشان متموّل دنیوی،
کاشی گلدستههای شعائرمان را
با تیر دولول دیدگانشان نابود میکنند .
این منم که در جشن ختنهسوران اساطیری
در انزوای تیرگی
در پیلهی سرگردانی خویش میگریم.
باقر رمزی باصر
بسیار زیبا و شورانگیز بود