ادامهٔ شعر در قسمت دوّم :
زین آب گل آلود که خونین ، جگرم شد
یک ماهی پَروار نصیب پدرم شد
این واقعهٔ تلخ و سیَه کرد بهانه
سرداد شعارِ سفر و شعر و ترانه
گفتا نشود تلخیِ این واقعه شیرین
جز رفتنِ دریا و کباب و خاله نسرین
یک دفعه من و مادرم از جای پریدیم
سوت و کف و هورا و سپس جیغ کشیدیم
چهارمضراب و تنبک زِمن و رقص زِ بابا
مادر به هنرمندی ما محوِ تماشا
من غرقِ نوازندگی و ، مادرم آواز
در رقص همانند سیاست پدرم آس
در اوجِ صفا و طَرَب و شادی و خنده
دل در طلبِ دختر همسایه پرنده
با وحشتِ از مادرم و دقّتِ بسیار
رمزی دو سه تا ضربه زدم گوشه دیوار
قربانِ چنین هوش و زرنگیِ تو دختر
آمد دَمِ در، با ادب و ناز و معطّر
صد شکر که محبوبِ دلِ مادر من بود
آمد به جلو قلب من آتش زد و فرمود
در درس ریاضی شده ام سخت پریشان
کارم شده نالیدن و چشمم همه گریان
گفتم بنشین تا به تو گویم رَه و چاهش
با چشم زدم بوسه بر آن صورتِ ماهش
از شدّتِ شادی و جنون رفت زِ یادم
در فاجعه یک تن نرسیده ست به دادم
افتاد نگاهم به کمانخانه اَبروش
شلّاق و کتک خوردن خر ، گشت فراموش
پنهان زِ خدا نیست ، نباشد زِ شما نیز
عشق است که دل را کُنَد از فاجعه لبریز
هر جور حسابش بکنی باز می اَرزد
اندامم از این واقعه هر روز بلرزد
مادر مثلا با پدرم بحثِ سفر داشت
چون ارتش هیتلر همه را زیرِ نظر داشت
حسّاسیتِ بیخودشان درک نکردم
یک دَم رَهِ عُشّاقِ جهان ، ترک نکردم
رفتم به کنارش جهتِ درس ریاضی
مدیونی اگر در نظر افسانه بسازی
گفتم که ریاضی همه رنج است و ریاضت
بر محور اعداد پدید آمده خلقت
الان مثلا بنده یه دل دارم و یک تو
گر جمع شوند چند شود؟ گفت که خب دو
گفتم نه عزیزم نشود پاسخ آن این
گفتا که شدی خُل به خدا عاشق غمگین
گفتم چو شود جمع دلی با دلِ دیگر
همواره شود حاصلِ آن یک دل و یک سر
آن کس که زِ جان می گذرد در طلبِ یار
دریافته از قسمتی از خود شده بیمار
پرسید اگر کم بشود دل زِ دگر دل
گفتم که چنین فرض بُوَد منطقِ باطل
هر جا که دلی با دلِ دیگر شود اِدغام
چون پُخته خوراکی ست که هرگز نشود خام
گفتا که از این درس کِشَد مُخچهٔ من سوت
گفتم که لبِ لعلِ تو مر ، جان مرا قوت
گفت خیره سَرِ نِفلِه تو را می کُشَد این بار
گفتم عوضش در بغلت جان دهم ای یار
گفتا تو نباشی چه کُنَد این دل شیدا؟
با صبر شود عشق نهانِ تو هویدا
تا بوده همین بوده همه رسم و رسومات
بر آن چو نهی پای ، جزا هست و مجازات
گفتم که مزخرف بُوَد اینگونه مجازات
وقتی نتواند دل غمدیده کُنَد شاد
یک ریز از او گفتن و از من نشنیدن
خواهش زِ من و از پدرش خیر شنیدن
بگذشت هم آن روز و هم ایّام به عادت
نفرین به هر آن کس که بنا کرد جهالت
بر رسم و رسوماتِ مزخرف همه لعنت
لعنت به روانی که در او هست جهالت
با جبر و ستم پیشگی و رسم و رسومات
او کیشِ عروسی شد و من در طلبش مات
او بود و عروسی و دَف و رقص و کمانچه
بختِ سیَهی در کفنِ قرمزِ غُنچه
من بودم و مرگِ دل و روحی که جدا شد
قلبم به رَهِ رسم و رسومات فنا شد
بوسید لبِ مرگ و جهانم به جنون کرد
هم حجله و هم قلبِ مرا غرقِ به خون کرد
اندوهِ پشیمانیِ مادر به صدا شد
آن قامت سرو پدرم یکسره تا شد
خُردی همه بگذشت به تهدید و فحاشی
او مُرد و شد ایّامِ جوانی مُتلاشی
با تیغِ جفا زد رگِ خود را قمرِ من
او رفت به گل چیدن و تا شد کمرِ من
پایان
سروده : علی احمدی ( بابک حادثه )
بسیار زیبا و شیرین بود
روح مرحوم پدر عزیزتان شاد
امید که خلد آشیان باشد
فاتحه و صلوات