وقتی تاريكی
پلكهای روشنايی را بست
يقه ام
به منقارِ پرندگانِ هيچكاك افتاد و
پرت شدم
لا به لای سطرهای صادق هدايت
كه كنجِ مخروبهای
بوفِ كوری را ميخورد،
تا سر چرخاندم
چهره ام
در بومِ نقاشيِ سالوادور دالی ذوب شد
و صدايی زير گوشم زمزمه كرد:
آهاي پسرِ انسان
كاش سيبهای حايلِ اين صورت را
بچينی!
هبوط که كردم
به محفلِ شاعرانِ مرده رسيدم
سپيدی خواندم و
زير پايم خالی شد
آندره برتون اما
دستم را گرفت
و فنجانی سورئال مهمانم كرد،
تا از دلِ آينه های وهم اندود
عصری طلایی بيرون آمد
سگِ آندلسی واق واق كرد و
بونوئل فرياد زد:
كات...
دوباره ميگيريم!!!
"دنيای ديوانگان"
ارديبهشت ١٤٠٠