دوبیتی صحرای عشق
دل آویزم به گردن مانده مهرت
و شب خیزم به ماندن کنده قهرت
دعا خوان از سحر گاهم بیاموز
طرب خوانم به نیک آواز شهرت
...
پری جانم تو خیلی بی وفایی
نزن هی بر سرم حرفِ جدایی
دلم لبریز شد از دوریِ تو
خودت دردی و یا درد آشنایی
...
تو مهتابی و من هم ماهِ تابان
تو خوشخوابی ومن خوابِ پریشان
تو می لرزی و من چون بیدِ خسته
تو گردابی و من آبِ خروشان
...
چرا یارا تو حرفت چون سراب است
ملامت کردنت با من عذاب است
تنت خود خواه یا خود خواهِ قلبت
تنم خوش طعم چون بویِ گلاب است
...
تو دیوانه و من دیوانه یارم
تو بارانی و من هی دل می بارم
ببین سیراب شد صحرایِ عشقت
اگر خشکید پاشو در کنارم
...
اگر یک شب هوس کردی به دیدار
بفرما خواهشاً این دل نیازار
بنوش ای جانِ من در سفره ی عشق
بمان جانم دلم بی تو گرفتار
...
تو می دانی که شعرم حرفی دل هست
به دامان طبیعت همچو پل هست
گلستان بوستان دریایِ جوشان
تو بو کن در مشامت همچو گل هست
...
خدایا در کجا عشق آفریدی
دلم قفل است و دیدارت کلیدی
کجایی یارِ من فکرم پریشان
که بی تو درد و آزارم ندیدی
...
دلم از یار و در عشقش گرفتار
نه عهدی از خودش دیدم نه دیدار
فقط در خواب می آید سراغم
بدان افتادنش از من طلبکار
...
دوایِ عاشقی دیدار و خواب است
نباشد شب وروزش در عذاب است
جهان با این بزرگی نزدش اندک
پریشانی بد اخلاقی نقاب است
...
چرا جاسم چرا این داد و فریاد
چرا تو غم پرستی خونت آباد
طبیبِ درد هر بیمار دلِ توست
طبیبش کیست وقتی ناله سر داد
...
تو ای خواننده ی زیبا پسندم
کمک کن تا خودم با تو بخندم
دلم یک عمر در غم شد گرفتار
سرم کن تا ره دردم ببندم
...
زیاران رویِ خوش هر گز ندیدم
عذاب و ذلّت و خواری کشیدم
بدان من بهترین گنجم طلا نیست
صلاح البین و درمانی نویدم
...
چرا هر پاک دل دردش فراوان
چرا هر منتقد جایش تو زندان
چرا دیوانه ها آزاد آزاد
چرا گردنکشان بی عهد و پیمان
...
چرا هر راستگویی در عذاب است
چرا درمانِ بذلش چون سراب است
چرا با هر جماعت مهرش اندوخت
چرا همچون غریبه بی خطاب است
...
دلم چون ماه و تو چشمت ستاره
تنت آویز شد با من دوباره
نچرخانی شبم چون دان تسبیح
به خاطر خواهی دلگیرم چه چاره
...
جاسم ثعلبی (حسّانی) 22/01/1400
بسیار زیبا و دلنشین بود ند
دستمریزاد