من میروم از شهرِ تو با کوله بارِ آرزو
رسوا شدم در شهرِ تو با کهنه بارِ آبرو
من میروم از کوچه ات تا بگذرم از کویِ تو
کاش آنکه برگردد زمان تا بنگرم بر رویِ تو
من میروم سرد و خموش در فصلِ سرمایِ سکوت
دل گشته نالان و حزین دستم دمادم در قنوت!
من میروم اما دلم حیران ز دستانِ خزان
طوفانی از جنسِ فغان در استخوانم شد نهان
آخر کجا باید شدن زین باغِ بی برگی برون
اینجا مگر سرما زده کاین اسکلتها در جنون؟!
من میروم از شهرِ تو تا پر کشم زین باغِ سرد
دلمرده شد مرغِ چمن باغم زمستان شد زِ درد
در آرزویِ چشم تو چشمانِ من آزرده شد
صد ارمغان پژمردگی رویِ دلم آورده شد
من میروم اما نِگَر اشکم دمادم می چکد
بر روی گلبرگ دلم آهم به هر دَم می تکد!
من میروم اما نگر بر پیکرِ بی جانِ من
بِنگَر به چشمان تَرَم بر این دلِ ویرانِ من
دلسوز از این شهرِ جنون دنبال سوسو می دَوَد
با کوله باری از جفا از شهرِ لیلی می رَوَد!
...
مهدی بدری(دلسوز)
موفق باشید