گفته بودی گر بیایی قلبِ من پَر می کشد
جامِ دیدارِ وفا از عشقِ تو سر می کشد
گفته بودی مهرِ تو لبخند من چندان کند
غنچه یِ رسواییِ پنهانِ من خندان کند
گفته بودی غصه ها با دیدنت پایان شود
جانِ بی جان با نگاهِ چشم تو جانان شود
گفته بودی در نگاهم مهرِ تو حک می شود
باورِ شیدایی ام بی رویِ تو شک می شود
گفته بودی میروی چشمم به راهت می شود
دیده ام گریان ز هجرِ رویِ ماهت می شود
گفته بودی بی تو دل دریایی از هجران شود
مرغِ خاموشِ شب از بی همدلی نالان شود
گفته بودی قلبِ تو پاکیزگی شیدا کند
بد دلی اندر دلِ نامردمان رسوا کند
گفته بودی چشمِ تو زیباترین چشمِ جهان
پشت پلکِ مردمانت کوهی از شرمِ نهان
گفته بودی شهرِ دل شهرِ غمی بی انتها
اینچنین دوری زِ یاران در دلم بی ابتدا
گفته بودی گر بیایی آسِمان شادان شود
ماه شب های غریبم با رُخَت تابان شود
گفته بودی در سفر شب را به تنهایی مرو
از دیارِ من چنین بی کس به رسوایی مرو
گفته بودم گر بمانم سینه ام حِرمان کنی
دیده یِ تنهایی ام را از عطش گریان کنی
گفته بودم گر روم مهرت ز دل پر می کشد
پایِ دل از چهرِ تو با رفتنم در می کشد
گفته بودم رفتنم راحت کند کارِ مرا
وز دلم بیرون کند مهرِ رخِ یارِ مرا
گفته بودم عهدِ تو عهدِ تبر بر ریشه ها
قهر تو چون آتشی در استخوانِ بیشه ها
گفته بودم کینه ات آتش زند بر آسمان
زُهره را بد عهدیت بیرون کند از کهکشان
گفته بودم رنگِ تو رنگِ دو رنگی و جفا
وان دلِ بی رنگِ تو دور از قشنگی و وفا
گفته بودم رنگِ تو از رنگِ پاکی ها جدا
وان تنِ نِسیانِ تو از نسل خاکی ها رَها
...
مهدی بدری(دلسوز)
شاعرانگیتان همیشگی