روزی زِ دلِ خسته و رنجور و غَمین آه کشیدم
اشکی شدم و حسرت و اندوه ز رخساره چکیدم!
در خلوتِ خود یاد ز دورانِ جوانی بِنِمودم
قلبی شدم و داد ز غفلت به دلِ سینه تپیدم!
مغرور به خود رفتم و رفتم به سرابی شب و روزم
سرمست و شتابان به شبابم به رویِ کاه وَزیدم!!
غُران شدم و قافله ی عمرِ خود از پیش بِراندم
در وهم و خیالم که در این بادیه بر جاه رسیدم!
یک روی به بیگانه نهادم رویِ دیگر سویِ این دل
در راهِ رسیدن به حقیقت به رَهَم چاه گُزیدم!
بی پرده و پروا بِزَدَم نعره که ای وای منم من
نَفسَم همه اَماره شد و غافل و خود شاه بدیدم!
بر چهره ی خود چند نظر کردم و در آیِنِه بودم
در خوابِ جوانی زِ رُخِ فانیِ خود ماه شنیدم!!
خاری شدم و در دلِ بُستان به دلم زخم نهادم
بی واهمه یِ باز شدم، مرغکی از لانه پریدم!
خود کردم و تَدبیر نکردم که اَجَل پشت سر آیَد
در بازیِ بی رحمِ زمان گم شدم و راه ندیدم!
داد از تو جوانی که چه زود آمدی و زود برفتی
اکنون منم و ساکت و خاموش سویِ غُصه دویدم!
دنیا به من آموخت که افتاده شوم همچو درختی
اینک تویی و یاد زِ تو، پیرم و در خانه خمیدم!
در آخرِ این عمر به هر جا که روم یا که چه باشم
دانم به دلِ خاک روم، یک کفن و جامه سپیدم!!
...
مهدی بدری(دلسوز)
بسیار عالی .
خیلی زیبا بود
سلامت باشی دوست من .