اسيرم،
بي هدف چون تشنه اي در ريگزاري در بدر مانده
يا چنان جنگاوري در جنگ ،
بي تيغ و سپر مانده
غمينم ،
روزگاران درازي در ديار غم به سر برده
يا بسان صوفيان، سرلوحه هاي عشق و ماتم را ز بر خوانده
************.
گوشهايم ناله هاي زار
بشنيده
چشمهايم در سياهي ها
بسي ناديدني ديده
آرزوهايم به روياي اجل نزديك
دل ، مايوس
دستهايم خوشه هاي نامراديها ، بسي چيده
************.
صادقم در عشق
صادق،
در تب دوران هجران، بس به سر برده
همچو گل در بوستان عشق بلبل
سردو پژمرده
نا چشيده لذت ديدار و مجنون وار در سودا
ناله و زاريست كارم ، روزها مرده
************.
كركسم
اما شكاري را به چنگ خويش ناورده
كوهها و دشت ها را يك به يك
زير پرآورده
بر همين مردار عمر خويش
دل ، بسته
آشياني از خس و خار دو رنگيها برآورده
************.
مي نويسم
واژه ها اما چه مهجور است
مي سرايم
شعرها از قافيه دور است
اين حكايت
سرگذشت وصل و حرمان نيست
ماجراي سايه هاي سرد و بي نور است.