شوق
از یار ما به گوشه چشمی عنایتی
در دل به پا ز شوق نگاهش قیامتی
این شوخ چشم مست که دنیا خراب اوست
زیبائیش به چهره ندارد نهایتی
هرکس که نَرد عشق به روی نگار باخت
بُرده است تا ابد ز حضورش سعادتی
در پیچ و تاب راه درازم به کوی عشق
شمع وجود اوست چراغ هدایتی
جان تازه می کند نفسش چون دم مسیح
کِی دیده طبع ، بیشتر از این مناعتی
درکارگاه دیده کشم با خطوط عشق
نقشی ز روی یار به کُنج فراغتی
ازکِلک حافظ ار همه ریزد سرود عشق
گفتن ز یار ماست که دارد فصاحتی
سوزی که هجر یار بر این دل نشانده است
جز دود و آه سینه ندارد علامتی
عشق نگار مایه آرامش دل است
شایسته نیست از غمش آید ملامتی
آنی که بسته پای به زنجیر زلف یار
از بند رسته است ، نه او را اسارتی
شیرین کنم کلام به نام خدای عشق
تا شعرگیرد از برکاتش حلاوتی
درگاه پر فتوح و جلالش گرفتنی است
دستم بدان گره ، به امید کرامتی
این باغِ خشک ، منتظرِ غنچه نرگسی است
تا بشکفد بهار و برآرد طراوتی
هرکس نبرده فیض وصالش به بندگی
می خواهد این مقام سعادت لیاقتی
شایسته نیست از غمش آید ملامتی
به به
چه زیبا بود
لذت بردم