تلالویی چشمان غمگینم را معطوف کرد
خوب نگریستم
روزنه ای بود
نزدیک رفتم
آه انگار از پس آن روزنه اتفاقاتی در حال رخ دادن بود
خیره ماندم
آوای شور و نشاط را میشنیدم
نور خیره کننده ای در آن روزنه میدیدم
گویی قصه ای پشت آن پرده در حال رخ دادن بود
قصه ای بس باشکوه!!
مرا به تاریخ برد به روز هایی پر شکوه
آدم ها را میشنیدم
و گویی همه ی آنها از دل افسانه ها آمده بودند
مردانی رستم وار
و زنانی به مانند آتوسا
مردانی به عظمت و غیرت آرش
آه!!!
چه روز هایی بود
کاش تکرار میشدند
باز خیره شدم
اشک از روی گونه هایم سرازیر شد
بهتر دیدم
انگار جور دیگر دیدم
نه!نه!نه!
من به آینده ای عظیم،به آینده ای تابناک خیره شده بودم
آینده ای که عظمت ما را نمایان میکرد
آینده ای بود
شبیه به رویای خفتن این روزها
رویایی که گاهی حتی فکر کردن به آن را از یاد میبریم
حتی از یاد میبریم که میتوانیم در این اتاق بینهایت دلمان رویا بپردازیم
ما آینده ای عظیم را به ارمغان خواهیم آورد.
به شعر ناب خوش آمدید
موفق باشید