تنها هستم.
نمی دانم که را بخوانم.نمی دانم که را بنامم.
شب از سرم گذشته است
و آب ها خاموش.
اندوه توفان می کند.
صدای سایه ها می آید
و من حضور مشکوک آن ها را استشمام می کنم.
بر سایه ها راه می روم.
شبم می رقصاند.
اندوه ها می خندند.
سایه ها می وزند
و ابرها آه می کشند.
خدا تنهاست...
تنهاتر از آنچه فکرش را بکنی.
مگذار تنها باشم ای منِ من.
مگذار در آشوب این سایه ها بلغزم.
مگذار در آشوب این شب عریان
بی آب و آیینه و باران باشم.
بارانم را از تنهایی بگیر
و آوازم را صیقل بزن.
گیسوان توست که در باران می رقصد.
گیسوان توست که روی شب را کم کرده است.
گیسوان توست که خواب سایه ها را آشفته است
تنها گیسوان تو،تنها گیسوان تو.
عمری با سایه ها رقصیده ام.
آواز سایه ها هنوز
در آبیِ چشمانم باقی ست.
به یاد آن باران خواب آلودِ تنها افتاده ام.
ای تنهای آبی !
در طعم شب مدفون شده ام...
و تنها رنگ توست که می رقصد.
تنها نام توست که می ماند..
مرا از سایه ها بگیر.
اگر تو بخواهی آواز من تازه خواهد شد
و من از حضور آفتاب دریاهای تقدیس و تعمید پر خواهم شد...اگر تو بخواهی.
تنها هستی ای آفتاب بارانی !
تنهایی تو را در خواب دیده ام.
در خواب تو ترانه ی بیداری ست.
در خواب تو آوازها شکوفه می زند.
در خواب تو شعله ی باران است.
پیشم بیا.
بیایم یا می آیی ؟
خواب من تقدیم تو باد.
شعله زدم.
(برهنه در بارانِ دره ی کومایی)
فخرالدین ساعدموچشی
بسیار زیبا و دلنشین بود
دستمریزاد