غم هجران به سر بردم به امید دل آرامی
که با اشکی فروشویم غم چشمان ز ناکامی
علاج درد می کردم به تدبیر می و ساقی
در این حسرت که تقدیرم بگیرد خوش سرانجامی
کمندش طرفه می گیرد غزال سرکش دل را
که زلفش حلقه ها دارد به پای آهوان دامی
اگر رندی وگر عاقل به دانش نزد او جاهل
به عشقش پخته می سازد هزاران همچو من خامی
مرید مکتب عشقم که مرشد باده می گیرد
ز درگاهی که صد مستش خراب افتاده از جامی
مرا باور نمی آمد دل وحشی به دام آید
بسان شیر غرّانی شکار دست بهرامی
بنازم حال مجنون را که در افسانه ها دارد
به لطف عشق لیلائی به شهرت در جنون نامی
سری در راه او دارم اگر وی را پسند افتد
به درگاهش بیندازم به تائیدی و ابرامی
رموز غیبتش پنهان به حکم خالق هستی
درون پرده مستوری ز فهم عارف و عامی
جهانِ تیره می میرد سپیدی پهنه می گیرد
سیاهی سرنگون گردد به فتوای سحر ، شامی
بیان قصه کوته کن که طبعت خوش نمی گردد
چو شعر سعدی و حافظ ، رباعیّات خیامی
بسیار زیبا و دلنشین بود
آموزنده و شورانگیز
دستمریزاد