هـــر کُــجـا رفتــم خیــابـانش نبود
ایـن هـوا هـم میلِ بــارانــــش نبود
بـی ثــمر بــر هــر دری در مـی زدم
بستــه آن در بود و دَربـــانـش نبود
راه هـــا پیمــودم و پُرسیـــــده ام
هیچکــس همراه و دنبــالش نبود
بــا خودش تنهــا بـه هر جــا میرود
بی وفایی کرد و این راهش نبود
یـاد کـردم هـر کُجا از عشـــق او
من به یـادش او ولی یـــادش نبود
وقتِ رفتـن گُفت می خـواهی بیــا
تعارفی میکــرد و اصــرارش نبود
خود نوشت و خود به رسوایی سُرود
ترس از پـایـان ایــن کـــارش نبود
مَـن ولـی می سوختـــم در عشــق او
عشق من در ذهن و افکــارش نبود
عاقبت مـن را ز خود بیگـانه کرد
مهربـــانی در دل و جــــانَــش نبود
آتشِ عشقش بـه دامـــــانم گرفـت
او ولی آتَــش بـه دامـــــانـش نبود
می توانستـــــم ولـی جـــانسوز بود
عاشقی باشم که خواهـــانش نبود
عشق مـن را او چنان کوچک شُمرد
هرچه گفتم گفت امکانش نبود
روزگــــاری می رسد بــــاور کند
هیچکس مــانند مـن یـــارش نبود
غزلی ناب و زیبا بود
دستمریزاد
موفق باشید