در مشکلاتت مثلِ من غرق و عَجینی
جزآن تو نتوانی ، یا نمی خواهی ببینی
آشفته ذهن ... آشوبدِل ... مشغولِ کاری
محصورِ بندی با "سه مجهولی" قَرینی
پاهای تو اُفتاده در باتلاقِ اَقراض.....
حس می کنی بی کس ترین فردِ زمینی
تنهایی همچون گِل گَلویت را گرفته
حتی نَفَس هم باتو قَهر است ... این چُنینی
مَحکومِ یک انداختن در چاهِ ژَرفی ....
از هر که در نقشِ برادر خَشمگینی
داری تقلّا می زنیّ و دست و پایت
با کِش کِشانِ مَرگ و ناداری رَهینی
ناگاه چشمت را بچرخانی به بالا
خورشید را بی اعتنا بر خود ببینی ....
زندانیِ دنیای بی احساسِ سَردی
جایی که مُرده معرفت ... غم در کمینی
پَرکنده عَنقایی تو ... جان ِ وَر پَریده ! ....
اُفتاده از قافِ فَری ... غرم آستینی...
قربانیِ خودخواهی ِ پَستی پَرَستان
چونان سیاوش پُر ز خونَت تَشتِ چینی
گَرسیوَزانِ رَشک وَرز ... سودابه افکار
نگذاشتند فرشِ کیانی را نشینی ...
در تابِ قلبت ، حسِ دردی ؛ ضَجّه می زد :
از عشقِ خود دوری ... همینی که همینی