خودم را برای ظلم به خود نمی بخشم
صداقت ره توشه کردم و کاری نکردم
زلیخاوار دلدادم و از همه بگسستم
عشق آمد و رو به یوسف کنعان کردم
تباه کردم عمر و تلف کردم زندگانی را
خدایا ببخش مرا که این اشتباه کردم
گفتند که شیدا شده ای، ای دیوانه؟!
گفتم مگر جز محبت، چه گناه کردم
گفت آتش است داغ، همچو آتش فراز
سنگ سینه زدم ، حرف او مهار کردم
هنگامه ی نیاز، زدودم غمش با خلوص
در ره عشق،گذشت بی منت و ادعا کردم
تکیه گاه، همدم، رفیقِ شفیقش بودم
غافل از اینکه خود ، تکیه بر باد کردم!
من از بدنامی و رسوایی می ترسیدم
بر سرم آورد آنکه به او مهربانی ها کردم
هنر است، گر سر از قله برآری در عشق
در دامنه ی کوه ماند هرچه التماس کردم
تو در منی همچو تصویر ماه در برکه
برای ماندنِ با او، همه جوره تقلا کردم
آبرویم بریخت و دل به دریا زد و رفت
دست او بوسیدم و به چشمانش نگاه کردم
تا زیادش نرود، بی فروغ، مردم چشمانم
من طواف روی او چو نقطه ی پرگار کردم
از ریاکاری او برگ زردی شدم، خشکیده
نطفه ای ز عشق او در دل به یادگار کردم
بسیار زیبا و سرشار از احساس بود
مزین به نقدرنافذ مانای عزیز