"خدا را در جام شراب دیدم..."
می خواهم خوب باشم،چون خدا باشم،خدا باشم !
در دخمه ی زمین به زنجیر اندرم،
نه،بلکه در مغاکِ اهریمنِ درون.
مادری دارم و دوستش دارم،
اندوه چشمانش را یادم نمی رود.
خدا را در آن ها رقصان دیدم،بهشت را دیدم...
و پدرم را-گریان در چشمانم.
شب را دیدم می گریست !
زمین را اندازه گرفتم تا ماه،یک ثانیه راه بود:چشمان مادرم.
نمی دانم خدا چه گونه است
اما می خواهم او باشم،
آن هم هنگامی که شب از میان دیدگان مجروحم صیحه می کشد.
شب را دیدم
رقصان در پستان های آن دخترک باده فروش.
و تو ای باده فروش ،
قلبم را در شیشه ی باده کرده ای
و چشمانت در دیدگانم جا مانده.
ای دخترک می فروش ،
جرعه ای از قلبم بنوش
و دیدگانم را بگذار خمار غم بگیرد.
خدا را دوست دارم...
او اما
آیا جامی دیگر از غم به من خواهد داد ؟جامی که به عیسا داد
و او نیز قلبش را در آن نوشید.
مادرم را ندیده ام هرگز،هرگز به سالیان.
هرگز ندیدم رنگ چشمان مهتاب را،
آبیِ قلبِ آسمان را،مادرم را.
می خواهم خوب باشم،خدا باشم !
در زمین،در زمینِ خشکِ سترون اما شمعِ پرواز نیست،رنگِ آواز نیست.
در سردابه ی زمین
به زنجیرِ زمان بسته شده ام
و دهانم در آغاز جا مانده،پشت اندوهِ چکاوک ها ،پشت خنده ی سپیده دم....
و من،نه اسیرِ تن که زندانیِ روحم
و در خواب هایم به چلیپا کشیده شده ام.
می خواهم خوب باشم،چون چشمان مادرم.
و او در خواب،
گُلِ بیداری را روشن خواهد کرد
تا من از شمع ها عقب نمانم.
می خواهم در باغ خواب،شعله ی بیداری را فرا گیرم تا از پروانه ها پرواز بیاموزم
و نورِ شب را با مردمکانم آشتی دهم،
اما تو
ای شب،آیا بال هایم را آتش نخواهی زد
و به طلسمِ ابلیسم صلیب نخواهی کرد ؟
چه انتظاری ست
که پیله نشده پرواز کنی...،
و آن جا-آن بالا-
سایه ی اندوهی در حالِ وزیدن است....
و من از شمع،وفا می جستم،
که در زمین،
آن دخترک می فروش
قلبم را در جامِ می اَش می کرد
و با دیدگانم
در شبِ سنگ،گام بر می داشت.
من در خوابِ تنهاییِ دخترکِ باده فروش،
شب را دیدم
ماه را دیدم
و خدا را در جامِ شراب دیدم،
در شراب سرخ لبانِ دخترک می فروش.
زمین را دیدم
و زمان را دیدم
و پرواز شمع ها را دیدم
در پستان های اندوهِ دخترک باده فروش !
(برهنه در بارانِ دره یِ کومای)
فخرالدین ساعدموچشی
و در خواب هایم به چلیپا کشیده شده ام.
درودبرشما
بسیارزیبا بود