"خواب های مردِ پروانه ای"
من مرد پروانه ای هستم
من.........
و پروانه ای از باغِ عَدن تا کنون بر صورتم آشیانه کرده است.
من همیشه در خواب هایم پروانه ای را چشم داشتم که بیاید و دور شمع خاموشم لانه بسازد و با رقصِ شادمانه اش رویاهایم را روشنایی بخشد.
و اضطراب همیشه در دیافراگم من خانه کرده است....و دست به میان سینه ام می برم و سگی را که میان آن لانه ساخته است احساس می کنم.
و من از خدایان کینه ای به دل ندارم که مرا چنین آفریده اند که همیشه اضطراب در وجودم تنوره می کشد.
و من هیچ گاه به درگاهِ خدایان لابه و استغاثه نکرده ام؛تنها در خواب هایم همیشه دشنه ای در آستین داشتم که شبانگاهی،آن نورِ سیاه بی مروتی را که مرا محکوم چنین تقدیر شومی کرده است به یک نفس هلاک سازم... .
و من نه آفریده ی مرحمتِ خدایان که زاده ی تقدیر شومی هستم که خورشیدِ نیمه شب را از من گرفته است.
من مردِ پروانه ای،هیچ گاه از خدایان کینه به دل نگرفتم.
من خواب هایم را به آن نورِ سیاه پیشکش کردم.من خنده هایم را به او بخشیدم.
من شبِ سپیدم را به تاریکی هِبه کردم.
من چشم هایم را،چشمان تهی بی نورم را به ظلمتِ کهکشان بخشیدم
اما او،
آن نورِ سیاه،آن شبِ اهریمنی،به من جامی از شوکرانِ اندوه،باده ای از غمِ مذاب هدیه کرد.
او به من سگِ هفت سرِ اضطراب،او به من.........را هدیه کرد.
و من،مردِ پروانه ای کینه ای از آسمان به دل ندارم
و پروانه ها هر شبانروز میان شمعِ خاموشِ لبانم می رقصند.
من عمری در خواب هایم گریستم.
من عمری برای عطشِ فناناپذیرم اشک هایم را نوشیدم.
عمری برای خدایان گریستم
و خدایان به فریادم نرسیدند.
خدایان نجاتم ندادند،رهایم کردند و دورِ آتشِ قربانیِ روح من چون مگس هایی تجمع کردند.
و من،مردِ پروانه ای،هیچ گاه امیدیم به آسمان نبوده است.هیچ گاه به خورشید استغاثه نبردم،هیچ گاه طوفان را لابه نکردم،هیچ گاه ماه را روشنی نجستم
و هر شب،
شوکرانِ غمی عظیم و نامیرا را در می آشامم.
و بُوَد که در این شب ها سوار بر پروانه ی صورتم به سوی نوری که از میان رویاهایم شکوفه زده پرواز کنم،بُوَد که در نوری بنفش که می وزد آرام گیرم.
پروانه
از
قفس
پرید !
(برهنه در بارانِ دره یِ کومایی)
فخرالدین ساعدموچشی
شعرخوبی خواندم
قلم خوبی دارید
تصاویر شعرتون بکره اما به نظرم نیازمندکمی ویرایشه که ازحالت نثردربیاد
وچون اجازه ی نقددادید کمی فضولی می کنم.
تصاویرزیباست واندیشه ی شاعرعمیق اما طریقه ی چیدمان جملات باعث شده که شعرتون بیشترشبیه یک دلنوشته باشه ولی میشه بااندکی ویرایش بهترشه
دربعضی جاها کلمات تکراری بهتره که حذف شه مثلا من و و خیلی تکرارشده که البته چون شعرتون طولانی است شاید این اتفاق افتاده
بااجازه تون وبه عنوان همفکری من اینگونه ویرایشش کردم
من مرد پروانه ای ام!
و پروانه ای از باغِ عَدن تا کنون
بر صورتم آشیانه کرده است!
من همیشه در خواب هایم
پروانه ای را چشم داشتم
که بیاید و دور شمع خاموشم لانه بسازد!
و با رقصِ شادمانه اش
رویاهایم را روشنایی بخشد.!
اضطراب همیشه در دیافراگم من
خانه کرده است!
دست به میان سینه ام می برم
و سگی را که میان آن لانه ساخته است
احساس می کنم!
من از خدایان کینه ای به دل ندارم
که مرا چنین آفریده اند که همیشه اضطراب
در وجودم تنوره می کشد!
وهیچ گاه به درگاهِشان لابه و استغاثه نکرده ام؛
تنها در خواب هایم همیشه دشنه ای در آستین داشتم
که شبانگاهی،
آن نورِ سیاه بی مروتی را
که مرا محکوم چنین تقدیر شومی کرده است
به یک نفس هلاک سازم... .
من نه آفریده ی مرحمتِ خدایان
که زاده ی تقدیر شومی هستم
که خورشیدِ نیمه شب را از من گرفته است!
من مردِ پروانه ای،
هیچ گاه از خدایان کینه به دل نگرفتم.
من خواب هایم را به آن نورِ سیاه پیشکش کردم
و خنده هایم را به او بخشیدم.
من شبِ سپیدم را به تاریکی هِبه کردم.
وچشم هایم را،چشمان تهی بی نورم را
به ظلمتِ کهکشان بخشیدم
اما او،
آن نورِ سیاه،آن شبِ اهریمنی،
به من جامی از شوکرانِ اندوه،
باده ای از غمِ مذاب هدیه کرد!
او به من سگِ هفت سرِ اضطراب،
او به من.........را هدیه کرد.
من،مردِ پروانه ای
کینه ای از آسمان به دل ندارم!
پروانه ها هر شبانروز
میان شمعِ خاموشِ لبانم می رقصند!
من عمری در خواب هایم گریسته ام!
من عمری برای عطشِ فناناپذیرم
اشک هایم را نوشید ه ام.
عمری برای خدایان گریسته ام
و خدایان به فریادم نرسیدند.
خدایان نجاتم ندادند،
رهایم کردند و دورِ آتشِ قربانیِ روح من
چون مگس هایی تجمع کردند!
من،مردِ پروانه ای،
هیچ گاه امیدیم به آسمان نبوده است!
هیچ گاه به خورشید استغاثه نبردم،
هیچ گاه طوفان را لابه نکردم،
هیچ گاه ماه را روشنی نجستم
و هر شب،
شوکرانِ غمی عظیم و نامیرا را در می آشامم.
و بُوَد که در این شب ها سوار بر پروانه ی صورتم
به سوی نوری که از میان رویاهایم شکوفه زد
ه پرواز کنم،
بُوَد که در نوری بنفش که می وزد
آرام گیرم.
پروانه
از
قفس
پرید !
ببینید من چیدمان شعرراعوض کردم وکلماتی راحذف کردم
البته زیاد نبودند حرف ربط و خیلی تکرارشده بود
جداازهمه ی اینها یه انتقاد دیگری هم که امروز برشعروارده والبته بی جاهم نیست اینه که نباید خیلی شعرراطولانی کرد چون مخاطب خسته وبی حوصله ی امروززیاد تمایلی به خواندن شعرای طولانی نداره میشه کمترش کنید
ببینید این قسمت شعرتون رو:
من مرد پروانه ام!
و پروانه ای از باغِ عَدن تا کنون
بر صورتم آشیانه کرده است!
من همیشه در خواب هایم
پروانه ای را چشم داشتم
که بیاید و دور شمع خاموشم لانه بسازد!
و با رقصِ شادمانه اش
رویاهایم را روشنایی بخشد.!
تااینجا خودش یه شعرکامل وبی نقصه ودربقیه ی شعردیگه انگاردچارپرگویی شده شاعر خیلی جاهاش رومیشه حذف کرده که زیاد توضیح داره تا شعرازحالت دلنوشته بیادبیرون وموجزترشه گرچه درتمام جملات تصاویرشاعرانه هست اما همین تصویردرتصویر وپیچیدگی هم گاهی خسته کننده میشه...
موفق باشید وامیدوارم که جسارتم روببخشید!
قلم خوبی دارید واینهاهمه پیشنهادبود ومی تونیدقبول کنید می تونید چهارتافحشم بدید وقبول نکنید من نقادنیستم فقط نکاتی راکه به نظرم میادمی نویسم وتیک نقدرافعال می کنم تادردسترس همه باشه ودوستانی که تازه کارند بتوانند استفاده کنند.