الهی جان من دیگر
من گم کرده سامان رانمی خواهد
الهی چشم من دیگر
پگاه صبح تابان رانمی خواهد
الهی قلب من باناله افغان
شرنگ هجر می نوشد
ولی ازیار مهرویم
دگر آن وصل درمان را نمیخواهد
مراگفتند
از آتش توپروا کن ÷
ولی این این شمع سوزانم
بجز آن نار تابانرانمی خواهد
مراگفتند
چون سروصنوبر راست قامت باش
ولی من بیدمجنونم
که جز مهر رخت دیگرنمی خواهم
فروق صبح امیدم
درخشیدو مرامبهوت نورش کرد
ولی این چشم گریانم
بجز ان سیل باران رانمی خواهد
شراب ارغوانی رازمینای لبش دادند
ولی این سینه تنگم
بجز آن گل عذا ن رانمیی خواهد
تن درمانده ام
بر وادی وصل وفابر دند
ولی این جان تبدارم
بجزآن داغ هجران رانمی خواهد
بسوی کعبه ام بردند
که این وادی ایمان است
ولی راه تمنایم
بزیر طوبی فردوس
تخت زربناکردند
ولی این قلب صحرایم
جز خار مغیلان رانمی خواهد
مرابر مرکب دل
سوی رضوانش فرابردند
ولی پای دل خسته
جز آنراه بیابانرا نمی خواهد
دل بیدل را
جز عشق مولایش نمی تابد
زبان دل
به جزهویاعلی جانرا نمی خواهد