میخ تسلیمم و در جبر ِ جهان بند شدم
بَر سَرم ضربه زند چَکُشِ ایّامِ سیاه
دستِ تأدیبِ جهان میر غضب بود عجب
چون ادب کرد مرا گفت به من راه بیا
بختِ من غولِ سیاهی ست که دنبال من است
گرزی از سنگ به دستش، هدفش کشتن من
ضربه ها می زند او بر سَر و بَر جمجمه ام
آرزویش فقط این است، زوالِ تَنِ من
یوغِ جبر است که بر گردن من قفل شده
سمت و سوی حرکاتم همه در دستِ سپهر
دست و پایم همه بسته ست به زنجیر جهان
به که نالم، به خدایان مَه و اختر و مِهر
سرنوشتم همه دیو است و هیولا شده است
چه هیولای مهیبی، دهنش آتش و دود
این بد آوردنِ عمرم همه از آتشِ اوست
عمرم از این دهن و شعله ی او سوخته بود
رو کُنم سوی کدامین طرف از دستِ جهان
تا کجا نَقب زَنَم در تَنِ هر دخمه و گور
مأمَنی دِنج کجا گیرم و پنهان بِشَوَم
حُفره ای نیست در این خاک و در این توده ی کور
رو کُنم سوی کدامین جهت از پنجه ی بخت
پنجه هایی که خضابش همه از خون من است
بختِ من همچو عقابی ست که صیدش شده ام
صید او این دل دیوانه و مجنون من است
دستِ بخت است مرا هر طرفی خواست کشاند
بندی ام در قفسِ دستِ پُر از کینه ی او
تَک تَک انگشتش همان میله ی سلول من است
می زنم خنجر ِ کینه وسطِ سینه ی او
من کجا می زَنَمَش اینکه خیالی عَبَث است
او به سر پنجه ی قدرت شکند جان مرا
زیر چرخُشتِ فلک سوده شود پیکره ام
تاکِ سبزم که زند ریشه و بنیانِ مرا
نا امید