...... گندمگون
از این تلخی دگر سیرم، تو شیرین شو که فرهادم
نبردم خاطراتت را، نه از پیشم نه از یادم
سکوتت درس عشقی را برایم بازگو می کرد
چنان مستم که می خواهم ببوسم روی استادم
تویی حوای گندمگون ولی من نیستم آدم
تو گفتی سیب میخواهی ولی من دل فرستادم
توقّع داشتی مردی سوارِ اسب شهزاده
بیاید گرچه می دانی ضعیف و سست بنیادم
بشین اکنون به جای شعر کمی هم درد دل دارم
دو فنجان چای تازه دم کنارت می کند شادم
ببین دنیای بی رحمیست تو راضی و منم راضی
فقط لعنت به این قسمت که با قسمت دراُفتادم
.........نیلوفر
خودت را پیش من دیگر نمی خواهم کنی کوچک
تو والایی، تو زیبایی، تو بسیاری، منم اندک
ببین دنیای زشتم را، فقط اسباب زحمت شد
لطیفی مثل نیلوفر، عزیزی مثل هر پیچک
دلِ دیوانه ام بیجا به تو احساس پیدا کرد
چه معصومانه تو را دوستت میداشت این طفلک
تو مادر میشوی اما منم در حسرت ِ بابا
کلاغی روی جلدِ من بروی بام تو لک لک
همین گفتم دو خط شعری بگویم از سبکساری
خودت را پیش من دیگر نمی خواهم کنی کوچک
.........برزخ
نمی دانم که می خوانی نمی پرسم که میدانی
نمی یابم همانندت تو هم با من نمی مانی
نمی گویی که می فهمم نمی خواهی پذیرفتم
نمی آیی به دنبالم نمیمیرم که تو جانی
نمی سازی جهانم را ببین ویرانه ام حالا
منم رسوا منم تنها بیا یک بار مهمانی
بیارایی تو آن گیسو بیفشانی چو گل در مو
تو زیبایی بهارِ من که در من گرده افشانی
نمی دادی به من دل را نمی رفتی از این دل هم
منم برزخ تو محشر باش کویرم را تو بارانی