پنجشنبه ۲۱ فروردين
نصیحت مادر شعری از کامیار کریمی
از دفتر رزا نوع شعر
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۱ ۱۳:۱۰ شماره ثبت ۸۶۶۸
بازدید : ۹۶۷ | نظرات : ۱۵
|
آخرین اشعار ناب کامیار کریمی
|
تازه جـوانی خوش و کم تجربه
ساده دلی داشت و یک مرتبه
ملعبه ی دخترکی دوز شد
رام بُد او دام یکی یوز شد
کوی و گذر بر پسرک ره ببست
او بـه ریـا صــورتک تازه بســت
گفت تو دلدار صـدا کن مرا
واز دل تب دار جدا کن مرا
راحــتم از کثـرت این بار کن
فارغم از حسرت خونبار کن
صورت خوبی به نظر داشـت بس
سیرت نابی به سر انگاشت پس
مهر و محبت به پسر بیش کرد
دیده جز او بر همه درویش کرد
حرف پسر هرچه پس و پیش بود
ســرمه ی آن نرگـس آبیـش بود
گشت جوان راضی ازاین سـرنوشت
دلبر خــوش چـهره و نیکو سرشــت
ظنّ و گمانش که ز بد دخترک
رهزن طــرّار و دد و بد کـلک
بوده به خود گفت چه خواهم مگر
یار چو او خـــوش که نیابـم دگـــر
چشم خرد گو به برش بسته بود
غُدّ و منم روی لبش رسته بود
مادر وی گـفت پسـر گوش کن
شهد نصیحت تو دگر نوش کن
گول مشو خیره سر ازعشوه اش
مهـر چنین بوده پسر رشــوه اش
بر لب چاهی کـه ز نیرنگ او
غرق در آنی به یک اردنگ او
گفت جوان عالم دهرم خودم
چاه نه آن ناجی بحـرم خودم
آگهم از صدق و ریای کسی
خـام نگــردم ز ادای کسی
مام بدو گفــت که پندم جفنگ ؟!
خام سرت خورده ببینم به سنگ!
یک شب از این گفتۀ من یاد کن
روح سفر کرده ی من شاد کن
کرد پسر هر دوی پایش به کفش
بی خبر از بودن ریگـش به کفش
بیدلِ دلداده به آن دل دغل
داد به بددل نه گران، دل اقل
گشت پسر یار شب و روز او
همسر و هم یاور دلسوز او
کرد بدان جمله ی دارایی اش
نام عروس شرو شیطانی اش
واز برِ مهــریه اضــافه بر آن
کرد دوصد سکۀ زر بی امان
حال بخوان قصه چه شــد آخـــرش
خورد چه سان سنگ بزرگی سرش
مادر بیچاره کمی بعد آن
مُرد نبیند تهِ ناسـعد آن
یک دوسه ماهی که به اندوه گشت
عــمر بشــد مشــغله انبوه گشت
در گذر ماه شش و هفت هشت
رنگ محبت به پسر رفت گـشت
بهر جوان نیّت او فـاش شد
آگه از آن سیرت کلّاش شد
وه چه بُودش خوش که برش دائم است
گه نبُودش موحش و فاحش غم است
لیک پسر لاجـرم از صـبر بود
چاره جز آن بهر پسر قبر بود
غـــیرِ شپش در ته جیبش نبود
جز غم ازاین عهد نصیبش نبود
ضربۀ آخر که بسی سهمگین
زد به کمرشد که پسر بر زمین
گفت که مهرش بُوَد عندالطلب
کــرد طلب مهریه اش بد جـلب
آن پسرک گفت مرامت کجاست ؟!
من به درک شاهد کارت خداست
مهر شد از گفتۀ رب حقِّ من
پس بده بر گفتۀ رب حقِّ زن
دخترک این را به جوان گفت، رفت
گوش پسر ســرخ شد آن جفت، تفت
عمقِ دلش از غم او سوخت، سوخت
دیده به آن توشــه که اندوخت، دوخت
مُـردنِ فـردایِ دگر هـم دلــش
هم به یدش کشت زغم مادرش
اشک دگر سوی نگاهش گرفت
گفت به خود مادرم آهش گرفت
در پیِ بدکرده ی هنگفت گـفت
وای که بیچاره شدم مفت، مفت
دسـت بدادم به چنین پسـت، دسـت
او بر شیطان که ز پشت،دست، بست
کامِ خودم لال که کردم خودم
مامِ خودم چال که کردم خودم
یار نه آن عاملِ آزار، زار
بود تمام سخنش قارقار!
گفت به مادر سخنت یاد باد
های که بخت پسرت داد باد
داد به دستور قضا سال، سال
مهریه را شد بری از بال، زال
بوسه گرفت از می و هم بی کسی
واز برِ بیمـاری و دلــواپـســـی
پیشِ مزارِ مـام ِ خود رفـت، گفت
پندِ تو حق بود همان جُفت، خفت!
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.