روزگارانی قدیمی من امیدی ارزویی داشتم
از سر خامی و پوچی در سرم اندیشه هایی داشتم
فکر اینکه بشوم من مرد قدرت مرد پول
مرد جنگ و مرد پیروزی در این ماتمکده
مرد مادر بشوم که نکند دیگر در اینجا کلفتی
مرد بابایم که دیگر نکند کارگری بهر شکم های عزیز
بشوم من ان درختی که ز میوه اش شوند سیر همه
بشوم من ان کتابی که شوند دانا و عالم از زبحر خواندنش
کودکی را در پی کار شدم من همه وقت
کار هایی که دهد خرج مادرم در این دنیای غم
فکر میکردم که با کار میشود شد یک غنی
فکر میکردم که میشد یک غنی شد زپول کارگری
حال یک فکرم برای انتقام از جامعه
حال یک فرمم مناسب من برای انتقامم از همه
از معلم که بگفتا پدرم کلفت ماست
یاد ان جمله بیوفتم که پدر نان می دهد
کاش جای نان او من میتوانستم دهم خرج پدر
کاش میشد بشوی مرحمی بر زخمان او از کارگری
انکه در هر لحظه ایی بود مرا یاور و غم خوار جگر
ان پدر بود که با زخم کمر بود برایم نردبان
من ندانسته به انها میزدم زخم جگر در کودکی
کاش میدانستمش سختی راه نان او در معده ام
من ندانم که چگونه بدهم زحمت او را جبران
کاش میشد که زنم پاهای او را بوسه ایی
حال در نیمه ی عمرم در پی یک لقمه نان
ن شدم قدرت و ن ثروت و من یک لقمه نان
کاش بر درد های مادر میشدم من مرحمی
کاش میشد بدهم جانم برای لحظه های درد او
من ن کورم ن همان جاهل نادان بی خرد
من که میبینم همین نابودی و دردهایشان
من دگر از خودمو گرگ های دورم خسته ام
کاش میشد که به پایان برسانم عمر خود را من دگر
فکر اینکه پدرم شب هایی از درد من و این خواهرم
کار میکرد که گذارد لقمه ایی نان در دهان و معده ام
میکشد من را که نتوانستم از بحر کمک های عزیز
بدهم جان را برای بدن خسته و پیرش لحظه ایی
حال دیگر هم قلم در دستم است و هم تفکر در سرم
من دگر حوصله ی عشق و خیانت نتوانم در تنم
خسته ام شکسته ام پروردگارا نظری کن در شبم
کمکی کن که توانم بدهم لحظه ایی از زحماتشان را پاسخی
شاعر محمد رضا صادقی
سروده زیبایی را هدیه آوردید
موفق باشید