فیل و فنجان
من و دنیا
مثل یک فیلی و فنجانی شدیم
مثل یک فنجان چینی ،
فیلی درسیرک ،
مسخره ی ...عالم وآدم شدیم
این تفاوتهای اندازه ی ماست ،
که ازآن ، هم خودمان هم دیگران ،
بس به آن حیران شدیم
نره خر، با دستِ چاقِ کوفتی اش ،
روی پشتم می رود
پا و دست دیگرش ول میکند
یک بالانسِ مسخره را ،
پیش چشم دیگران ، تجربه ها میکند
این منم که چند خروار وزن را ،
روی خود ، چون کوه ،
تحمل میکنم
من تعجب می کنم در زیرِ بارِ این فشار،
به چه نحو آنرا تحمل میکنم
اما آن نادان باک اش نیست
خنده اش را میکند
من اگر نشکنم شانس آوردم
ازهمه ظلم وستم که فیل جاهل میکند
گاه رضایت میدهد آید زمین و،
من کِشَم یک نفَسی
ولی با شلاقِ آن مدیرِ سیرک ،
باز این گنه ، تکرار وبازتکرارو تکرارمیکند
پوست کلفت شدم به زیرِ این فشار
او که دردِ من نمی فهمد ،
باید خود فکری به حال خود کنم
روزها دعا نمودم نشکنم
اما این فیلِ لَکَنته این نمایشها به روی سِن ،
درشب میکند
شب خدا را شُکرکردم نشکستم
بارِ دیگر اما ،
اوهوس کرده که بازاین تمرین ،
در روز کند
او به شکستنم ، کاری ندارد
پیش خود میگوید : مُرد که مُرد، به جهنم
کار خود را میکند
کاش دست و پایی داشتم ،
تا گریزم ازسیرک
آنقدر این کارعبث ،
تکرار و تکرارمیکند تا بشکنم
دست و پای نکبتش را
خونین ومالین اش کنم
بهمن بیدقی 99/2/19
بسیار زیبا و جالب بود
همیشه مقصر دنیا ، بخت اقبال یا غیره است
و من معصوم