بانوی زیبای من
او عشق نبود
یک هوس بود
هوسی بود بسی پُر ز عبث ،
که می آمد و زود هم میرفت
او خِشت نبود
یک عبث بود
عبثی بود بسی پُر ز هوس ،
که می آمد و زود هم میرفت
نه به رفت وآمدِ عشقِ دروغین ،
دل اش دل میشد
نه به آن خشتِ دروغین ،
گِل اش ، بنای یک دل میشد
مثلِ یک مجسمه ، جنسش گِل
اما لَش بود ، حسابی شل و ول
آویزان بود او، اکثرِ اوقات ،
سر و دستانش ول
مثل معتادی ، خیلی شل و ول
من نمیدانم ! جنسِ خاکش بد بود ؟
یا که اسکلت نداشت، او در بدنش
که چنین بدجور، آویزان بود
همچو یک عروسکِ پارچه ای ،
بدون دل و دیده
نکبتی که آدمی ، به چِندِشی ،
با دیده اش درحوالی اش، بی ثمردیده
گرچه چشمانش زیبا بودند، ولی چه فایده
چشمانِ خمارش نمیبرد ، از آدم دل
دیدنِ آن نگهِ پُرازخیانت و گناه ،
واقعاً جز یک گنه ، چه فایده ؟
همه ی صحبت ولحنش ،
لاتی مینمود
همه اعمالش ، مثل سخن اش
قَر و قاطی مینمود
مدتها به این منوال گذشت ...
روزی یک سازنده ی مجسمه
درخیابانی عریض ، او را دید
با نگاهِ یک خریدار، براندازش کرد
صد بار دگر او را ، از بالا تا پائین دید
درخیابانی مریض ،
چشمان آندو ، به یکدیگر گره خورد
مدتی مکث نمود مردِ حریص ،
سوژه ای یافته بود، آن زاده شده به انگلیس
با براندازیِ سیری ناپذیر،
انگار با چشمانش ، او را میخورد
آن هنرمند ، بسی دیوانه بود
برایش این نکبت ، سوژه ی خوبی بود
پیشِ خود گفت :
باید حالی داد ، به این مجسمه
گفت : از نو میسازم ،
سر و وضع این داغونِ به ظاهر مجسمه
گفت : تیپ اش که جان میدهد، برای اثری، هنری
اگرچه دراو نمی بینم ! حتی یک ارزن هنری
یکباره یادش آمد، گفت: با رفتارهایش چه کنم ؟
کاش دوباره میزائید او را مادرش ،
میداد به من ، تا دوباره از نو بزرگش کنم
درست کردنِ او،
کارِ حضرت فیل است
مطمئناً رام کردنش، کم کاری نیست
پُر ازحاشیه ، پُر از کلی قال و قیل است
با خود گفت : آدم کردن او،
کارِ یک روز و دو روز نیست
خوبست که عقل ندارم من
وگرنه درگیرِ اوشدن ،
کارِ انسانی ، سربراهِ و عاقل نیست
اول به او آموخت که نباشد او یک گِل
بعد با بوسه ای پَراند ،
همه نفرت هایش را ، از درونِ دل
با محبتهایش ،
ازآن حالت شل و ول ، رهایش ساخت
با جنتلمنی و لارژیِ خاصی ،
از او یک آدمِ تازه و، پُر ازصلابت ساخت
رام کردنش از اسبِ موستانگ سختتر بود
رام کردنِ زنِ سرکشی که ،
از واژه ی سختِ درونِ دیکشنری هم ،
سختتر بود
ماه ها بود وقت ،
صرف او میکرد
ولی دیگر از دیدنش ،
دل که حظّ میکرد
واقعاً ارزشش را داشت
چونکه دیگر از دیدنِ کمالاتش ،
دل ، واژه ی مرحبا بر لبانش داشت
با اوعروسی کرد ،
نامیدش بانوی زیبای من
گرچه دیوانه مینمود، درنخست آن مجسمه ساز ،
ولی کلی ثواب کرد، با نجات آن زن ، بنظرِمن
بهمن بیدقی 99/2/14
بسیار جالب و زیبا بود
دستمریزاد