در درون من نمیدانم چرا
برسرچشمان تو جنگی بپاست
دل چنان خون گشته از عشقت ولی
عقل میگوید همه باد وهواست
روزی آخر طاقت من طاق شد
فکر خوبی در سرم آغاز شد
من نهادم عشق تو را در میان
ناگهان نطق و سخن آغاز شد
اول از عشق، دل سخن آغاز کرد
سفره دل را همانجا باز کرد
او سخن میگفت ولیکن روح من
چون کبوتر سوی تو پرواز کرد
ناگهان عقل همچوآتش سرخ شد
هرچه از عشق گفته بود دل،دود شد
گفت یادت باشد این عشق آبکیست
ماست میخواستی تو اما،دوغ شد
زین مثال نابجا و ناصواب
شد دل اعضا برای دل کباب
هر دو شش با یک صدای خشمگین
رو به بالا عقل را کردند خطاب
ما میان دود و سرب و سرصدا
جان خویش را میکنیم هردم فدا
مشکلت با عشق هم تقصیر ماست
چون ب مغزت،کم فرستادیم هوا
دست میزد جیغ و هورا همزمان
شعر میخواند،سوت میزد،رقص کنان
گفت این شادی بود از شوق یار
عقل گفتsorryشما؟گفتش زبان
چشم ، ساکت ، گوشه ای بنشسته بود
گفت چشمانش ز من هم دل ربود
گفت از شوق نگاه آن پریست
اینکه میخوانم تورا شعر و سرود
ناگهان لب هم گشود قفل دهان
خوبی عشق بر همه گشتش عیان
گفت لبهایش چنان قند و عسل
عشق من هستی گلم را کرد بیان
عقل هم تنها و بی کس گشته بود
لکن امروز بخت هم یارش نبود
جمله اعضا همه سنگش زدند
دست و پای عقل را کردند کبود
من بیان کردم شرح قصه را
میشود هر روز تکرار ماجرا
لکن هرروز عقل تنها میشود
میشود عاشق همه جانم تورا
پا و دست و سر ، کنارش گوش ها
معده و صفرا و غیره ، کلیه ها
کل عرفان کل جانم یک صدا
درد عشق خود به که گویم خدا؟؟
بسیار زیبا و جالب بود