چه میشود کرد، درکشاکش نگاه زمانه
چه نگاهی که نمی گرید،
کدام ترحمی است که آبی بر دیدهی خشک عزیزی بپاشد،
در این دیار ، بهار هر نگاهی خشک میشود
و بوهای خوش پیرهنهای عطری،
،لاف گزافه گویی مستی می دهد
وانسان پا به ورطهی منجلاب سَر کوچهی دوستی مینهد،
وبه وادیی که هیچ نگاه آشنایی در آن نیست سَر میزند
اینجاست که خود و واژهی رفاقت غرق در انسانیت مدرن گم میشود
کدامین واژه را برایتان بنویسم که آشنا نیست
عشقی که در آن هم گُل و هم پروانه،
ولی یک سر بی غمزه در آن نیست
در قامت این ورطه مصیبت سفرش چیست
در آخر این بادیه باران ، نفسی نیست
در عشق زمانه، با اشک زنانه
،،مثلِ اَشکِ ز تمساح
گویا خبری ،،،،،،نیست
پروانه به دَور گُلِ گَشتن ،
بازا که قدیمی ست
ای آدم عاقل ،
بیمار در این وادیه پس کیست
کدامین نگاهی است که خیره میشود و میایستد
و در تمنای خیال خویش میبافد و مینالد و میخوابد
پس به هوش باش و به خود آی،
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،آن چشمی که در امتداد افقی،
در انتظار شبی وسوسه برانگیز
در بی کرانی از غوغای دل آشوبزدهای،
در تب گرمای خویش میسوزد،
، ، ،،،،،،،،،،،،نه برای سوز و ساز،
بلکه از غم دوری از وصال
به دورترین نظارهای که چشم دارد حصار
واینجاست که رفاقت می شود نثار
وانسانیت نه با نون بلکه با خصال
،بر در هر ورطه میتوان آن را نوشت با آب زلال
پس دُولا میایستیم به احترام جمال بی مثال
در بادیهای که به هر سمتی رفته زوار
به نظارهی نقطهیی که باشد کسی در انتظار
در چرخش این چرخهی دوار
آروین اردیبهشت ۹۹