نفس عمیق می کشم دمت را
استشمام می کنم باز دمت را
به دوش می کشم قدم های مستمرت را
زندگیم همین
تکرار روز و شب است
سکوت شبی ست
که فریاد رسایی ست
درتاریکی مطلق
روزیست که صدای
بر هم خوردن بال و پر کبوتران
صدای گوشنواز آب و
بوی خوشبوی نان است
در عجبم
دلبر
کُرونا ویروس. توانست راهی
روزنه ی امیدی به دل
بیمارانش پیدا کند
وارد بشود بر جریده ی
قلب و جسم انسان ها ی
وا مانده
دلبری کند و
تب شان بالا و پایین ببرد
ریشه تن شان را
دلفریب و تسلیم محض
خودش کند
مبدل به شکل اولیه ی
اصل و نسب شان
خاک کند
فرصتی به دست داده آفریننده هستی
برای مهروزی دوباره انسان ها
برای حضور و نزدیکی شان
تمام عوامل و عناصر
را بسیج کرده
پرستاران دلسوز
تا صبح بالای سر تخت انسان
زمینی کشیک می دهند
تبش را کنترل می کنند
تنگی نفسش را
با تنفسی باز دمی
احیای می کنند
اما دلتنگی های شبانه
این
دور افتاده ها
ز اصل و نسب ریشه ای
این بنده ی خاکی
را
چه کس تواند درمان کند
با بهانه های نفس گیر شبانه
روزانه
چکار باید کرد
ماه بانو را که نمی شود دم بدم
بی بهانه از عرش ملکوت
پایین کشید
به هم نشینی و هم صحبتی اش دلخوش بود
روز حدیث ش ز زمین تا اسمان
فرق دارد
دل مشغولی نان وآب دارد
روز چون
فصل بهار است که بذر
می کارد بذر امید
در مزرعه کشتزارش
تا تابستان درو کند
آزادی ز گندمزارش
محصولات پر بارش
فصل رویش خیزش و
امید است
هیاهویش معنای نا ب زندگی ست
و غروب روز
تازه شروع شبی دراز
ز ایام زندگیست
شبی دراز است و پر راز و نیاز
تنِ پر رنج قلندر
هشیار و بیدار است
پاسدار شب است
بیدار تا صبح قدم می زد
در کوچه های شهر
به نگهبانی دغدغه های پر آشوب
دروازه های شهر
سگان هو هو پارس می کنند
صدای شلیک
حرفهای در گلو مانده می آید
ز مسافتی دور و نزدیک
بر رهزنان شبگرد
قداره های دوره گرد
دورشودور شو هوار می کنند
سکوتی دلهره آور
صدای بوم جغد شب زنده دار
سایه انداخته بر
پرده ظلمت شب
آرامشی مطلق
خود نمایی می کند
رخ می کشد برآرزوهای
رویایی مردمان
ساکنین به خواب رفته ی
دیار شب
صدای نفسِ نبض زمان
رشد ریشه ی درختان در
عمق سیاهی زمین
ترک خوردن و
قاش قاش شدنِ تنه ی پوستِ نازک درختانِ
تسلیم شده به ذاتِ بکردرختانِ
لالایی شده برای
گل های شب بوی باغچه محلهِ همسایه
صدای ضربان بذرها ی زیر خاک به وضوح شنیده می شود
ستارگان چشمک زنان
آسمان غش غش می خندند به
رشد بذر های جوان نورس
قدم های تلو تلو خوران
رهگذری که گم کرده ی
آدرس خانه اش را
به گوش می رسد
قدم های کشیده ی سرگردانی
در کوچه ی غربت
یا چشم انتظاری مسافرِ عزیزی
در شب را می توان تک تک شُمارد
در پشت درهای بسته ی
خانه هایی که
گوش به دیوار چسبانده اند
به
جستجوی سر رشته ی
امیدی در قرنطینه های خانگی
می گرده اند
خدایا کجا پنهان شده این سرنخ ِ
کلافِ سر در گم زندگی
دیگر جارچی یی نیست
که فریاد سر بدهد
نترسید راحت بیارامید
شهر در امن و امان است
آسوده بخوابید
قلندر بیدار است
شبیه ی فصل پاییز است شب
گاهی به ریختن برگ هایش
اصراردارد
زمانی بر فشار پاهای رهگذران
بر برگ های خشکیده اش
به اجبار تحمل بسیار دارد بر
فشار درد
کاش اشتباهاتِ یک ساله یمان
در پاییز عمرمان برگ ریزان شود
به بهای گران
جان دادن هر روزی یمان
در
بازار بورسِ معاملاتی مشکلات
گرفتاری هزار رنگ ِ
ارغوان پاییز دل
با ریزش اشکی شفاف و بی رنگ
پالایش و بروز رسانی شود
جاری شود غصه هایمان
ز کاسه چشم خونبار مان
با آهی دلسوز ز سینه ی انباشته ی خاکستری پر رنگ
به رنگ بارش های ابر ی سنگین
و غرٌش دار سبکبال شود
جیب هایم را انباشته می کنم
ز ابرهای سپید
تا ارمغان ببرم ز اقلید شمال
برای خورشید بانوی
عالیجناب خان جان
مواظب باشم غیرتمند است
سر دلداده ا ش خورشید بانو
زمین و آسمان را بر هم می بافد
و اما باران
ببارد هر دم ریز ریز
بر سقف خانه های تر ک دار درد
ساکنان خوابیدند
ز شورش جانفرسای درد
ریزش باران
گاه به شکل ریزش دوات قلمی
خط های پشت سرهمِ
ردیف شده دفتری در می آید
آرامشی مطلق
فضای مساعدی شکل می گیرد
برای نوشتن ز خوشبختی های
نارنجی پوش و رخ زردِ
ز خیر و شر
زنجیرها ی متصل
ادامه دار زندگی
یا لطیف
هزار و یک رنگ دارد زندگی
مثل داستان هزار و یک شب
به روایت شهرزاد قصه گو
داستانهای عجیب
ز مکان های غریب دارد
این گوی اینه ی سخن گوی زندگی
مانند سقف های نارنجی و
زردِ رنگ خانه های شیروانی زیبای
شمالِ پر از بارش باران و برف
آسمان سمفونی زیبای
ابرهای سبک پستی سفید و خاکستری
را می نوازد
هر روز هر شب
همدم و همراه با عقربه های
ساعت با
تیک و تاک های ساعتِ
برج میدان شهر
خلو تگاه عشاق سینه چاک شهر
عقربه های شتابان ساعت
پاهای دوانده ما
سریع تر ز همیشه
سبقت می گیریم ز هم
پیش می روئیم به سوی
آینده ای روشن
زندگی همین است
همراه شدن با لحظات
تلخ و شیرین زندگی
زندگیست دیگر
گاهی به سیاهی شب
خزانیم برگ ریزانیم
گاهی به روشنایی روز
بهارانیم سبز ه و گل
می رویانیم
عدالتی بر پا ست
میزانی ست درست
ز سوی قادر مطلق
زمان و مکان و طول شب و روز
فصل ها نوبت به نوبت
در تجلی ذات احدیت اوست
زمان را آغاز و پایانی نیست
جز عشق ورزیدن به او
ما نیازمندیم چه عاشقانه به او
کهکشان ها بیکران ها
اسمان ها رویا هارا گشتم
باز به تو بر گشتم
سروده و نوشته ی
روح انگیز ( فرح ) امیدی -
شیراز
1399/1/23
بسیار زیبا و جالب بود
طولانی
چند سروده پیاپی؟