از کربلا روایتی ... دستان عباس
از آب هم حکایتی ...دستان عباس
در خیمه می سوزد لبان تشنه، اما
امید ِ ابرِ رحمتی ... دستان عباس
گهواره می سوزد ، عطش می بارد، اما
باران با طراوتی ... دستان عباس
تا خیمه ها راهی نمانده ، گام بردار
ای گام ها رفاقتی ... دستان عباس
از دور می بینم ضریح ِ چشم زینب
یک نفحه تا زیارتی ... دستان عباس
آبی برای آبرو ...در چشم و در مشک
ای تیرها رعایتی ... دستان عباس
تیر ستم آمد ! بیا ای مشک ، خم شو
ای مشک، استقامتی ... دستان عباس
شمشیرهای تشنه ، مهلت می دهیدم ؟-
تنها برای ساعتی ،... دستان عباس
مولای من ... نه ! ای برادر باورم کن
دیگر نمانده طاقتی ...دستان عباس
کشتند ، سالارِ سپاه و میرِ لشکر-
نامردمان غارتی ،... دستان عباس
دیگر عمود ِ خیمه را بردار زینب!
افتاد قد و قامتی ... دستان عباس
من با صف کروبیان ، گرم ِ نمازیم
بر جسم با صلابتی... دستان عباس
صف در صفند ، جمع ملائک در طوافی
مقبول هر زیارتی ... دستان عباس