« عفت پيري »
جوان كه در صدد1 كار بي معاني نيست
همان كه در صدد هرزه و كامراني نيست
جوان به عفت و پاكي،جوان مرغوبي است
اگر چه عفت پيري ، كم از جواني نيست
جوان بي خردي را ، جوان نـمي گويند
مجسمه اي بجز از جهل و ناتواني نيست
كه گفت:دوره ي جواني بدون جهل بُوَد
كه دوره جاهليت را جز اين نشاني نيست
كلاه عقلس و جهلس، كه بود در دنيا
مگر زبان زد هر پير و هر جواني نيست
زِ دوره هاي قديمنـد هر دو در بشرند
خود اين كلاه كه دائم كه در جواني نيست
بشـر جوانـي عمرت چگونه گذشت
به پيري است كه رهي غير ناتواني نيست
جواني است و غرورش و شرارتش به بشر
به طبق غيرت2و وجدان هر جواني نيست
جوان خسته دلي را بـگفتمش تو چرا
زِ كامراني و لذت ، تو را نشاني نيست
بگفت: خسته دلي را زِ عفتـس لذت
كه عيش و لذت آن در همه جهاني نيست
غبار3 سوخته دل را ، خوشي نمي شويد
دلي كه معنوي آورد ، بي معاني نيست
كسي كه معنوي آورد، عفتش پاك است
به مثل هر خر مستي به ارزاني نيست
كسي كه لذت ملك بقاء به دل دارد
ديگر دلش به لذات ملك فاني نيست
بهار و حُسن جواني هر آنچه مرغوب است
چو پير زنده دلي ، بعد از جواني نيست
چنان كه هر پدري گر كه زنده دل باشد
مگر به طفل جوانش به پاسباني نيست
به پيش چشم همه خلق ، كار بد نكنند
از آنكه راه بدش ، جز ره نهاني نيست
جواني تو حسن ،كي بُد4و چگونه گذشت
مگر كه پيريَـت امروزه در خزاني نيست
٭٭٭
1- قصد نمودن – در پي كاري بودن 2- تعصب- حميت 3- گرد و خاك 4- بود
بسیار زیبا سروده اید