دلخوشم به همین واژه های ساده ی بی ادعا
که در گلوی تر خواجه ی شیراز و
زربافت های خاقانی
از سحر سحری بی ستاره و سایه
رخساره بر کشیده از شرف الشمس این کلام .
باورتان بشود یا نه
در ورای هر واژه رازیست
برای رسولان واژه ها و کلمات
ومن خوشه چین همان غزل های ساده و
گلایه های بی گریه ام
که از هول و ولای آب ، آینه ، آسمان
اینگونه در شعاع گریه ها ی بی وقفه ی زمین
نفرین شده ام .
بامداد معتقد بود :
که *1.(( پنجه ی سرد باد در اندیشه ی گزندی نیست . ))
امّا من
از تنهایی آدمی در آستانه ی دخمه های بی فانوس و ستاره
وطلوع نابهنگام گریه
در هبوطی به ناچار
می ترسم .
واین باد به هر کجا وزیده ی بی باور
زوزه می کشد و
هیچ عطری از شمیم شبدر و شفای بنفشه نمی دهد .
راهی نمانده
جز قبول همین صبح بی چراغ .
چه می پرسی از من خسته
که در حوالی خواب های نامفهوم زمین
سرگردانم و
گمان به راه هیچ ستاره ای نبرده ام .
تو بگو هیوا
کفّاره ی کدامین گناه نکرده را
بر پیشانی این صبح بی چراغ و پرنده نوشته اند ؟!
راهی نیست ؛ گلم
جز قبول همین صبح بی پرنده و
پچ پچ زنان کوچه نشین دندان گرد .
بهزاد چهارتنگی ( خاموش )
شهرکرد 3 / 5 / 1391