من عاشقی غمگین و جان خستم
از این همه تنهایی میترسم
از غصه و دلتنگی میمیرم
با درد دوری سخت میجنگم
عطرت هنوزم تو اتاقم هست
عکساتو روی طاقچه میچینم
من زخم خوردم از خودم سیرم
از بهمنِ کوچک ، هی کام میگیرم
من سعی دارم کم بشه تشویش
اما دلم محکومه به تبعید
شبها چه بغضی تو گلو دارم
من بی خیال عشق میمیرم
من مث برگی رو درخت خوابم
اخر کجای قصهی پاییز میریزیم
بی تو هوای شهر طوفانیست
حال و هوایم نیز بارانی ست
من ابر پاییزم که میبارم
دنیای من تاریک تاریک است
پاییز نه؛ اینجا زمستان است
اینجا پر از کولاک و بوران است
سوزی به تن خورد و نفس برگشت
یک مرد در خواب زنی مردهاست
من گم شدم از شهر خود دورم
از من غریبانه کسی هم هست؟
تا چشمهایم خیس باران است
آرامشم یک شوخی محض است
شعری بخوان آرام میگیری
یک لحظه در غصه فرو میری
شاعر کمی غمگین و حیران است
شاعر دهانش را فرو بستهاست
شاعر کتابی ناطق از درد است
با بهجتِ تبریز هم درد است
یخ زد تنم مانند آن کس که
در برف سنگین زمستان مرد
روزی تمام سرخوشی هایم
این شهر غمگین را به دریا برد
من هی وفا کردم جفا دیدم
من عشق را خیلی غلط دیدم
سلام :
زیباست .......
درود بر شما شاعر گرامی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ .