دلقک
خسته و داغون و افسرده مرا بردند در سیرکی
که حالم خوب ترگردد ،
اما نگردید
میگویم چرا
دلقلکی آمد ، شروع کرد طنزهایش را
در آن سن ، شیرها بودند ، فیلها بودند ، اسبان هم و کلی آدم دیگر
ولیکن درمیان آن هیاهو چشم من دنبال دلقک بود
دلیلش هم همان سعی و تلاشش بود
درآغاز، دردلم گفتم : خوش به حالش ، دلش هست خوش
از تمام هفت دنیا ، گشته است آزاد
ولی باز هم نگاه کردم و بازهم
دیدم اما نه
عجب وزن فشاری را تحمل میکند برخود
بطوریکه پس از اندی لباسش خیس شد ، عرق میریخت و میخندید و میخنداند
عرق از سرتا پا ، جاری
پیش خود گفتم : که خنداندن عجب کاریست ، سخت و دشوارست
اینکه خندانی کسانی را که غمگینند
همانقدر سخت که تو ، هردم
بگریانی کسی را که ز فرط شادیی بی وصف ، میخندد
بیشتر در صورتش گشتم ،
تازه فهمیدم که آن نقاشی خنده برای چیست
رنگهای صورتش قوسی ز خنده رو به بالا داشت
یعنی که، او شادست و میخندد ، شما هم همرهش خندان شوید وشاد
اولش خندیدم از طنزش
ولی چشمهای من گیر داده بود انگار
چرا قوس لبان واقعیش وارونه و پرغم؟
مگر دلقکان هم میتوانند پر ز غم باشند؟
ولی تنها منِ افسرده و دلتنگ فهمیدم دلش خون است
که طعم درد را دردمند میداند، همه اینرا ز افعال دروغینش، فهمیدم
همه خنده ز لبهاشان نمی افتاد
حتی بقدر ثانیه، یک آن
راز آن بینی قرمز، و قلمبه نیز همانی بود که من گفتم
وگرنه لرزه های پره های بینی اش راز دلش را فاش میساخت ،
و دیگر هرکسی از او نمیخندید، از جوکها و آن طنزهای غمگینش
خلاصه پشت آن خنده ، غمی مرموز پنهان بود.
ماجرا طی شد، زمانی را به خنده
و زمانی هم به فکر و ذکر، اینکه ،
چگونه این نمک ، تا به این حد ، طعم تلخی داشت ؟
به پایان آمد آن اجرا
.
.
.
چند روزِ بعد ...
یکی از دوستانی که محبت کرد و من را برد درآن سیرک
تا حال و هوایم تازه تر گردد
مرا دید در خیابان
ز هرجایی سخن گفتیم
به آنجا که رسید در مورد آن سیرک ،
دوستم گفت : شنیدی دلقک آن سیرک هم مُرد
تنم لرزید گفتم : او که سی سال هم نداشت، ای وای، ای وای
بیادم آمد آن غوری که میکردم ، حین اجرایش
در وجود پر ز رمز و راز او که ، پشت آن خنده ش ، غم میخورد
و با اینکه خودش پُر بود از غمها ،
ولیکن شاد میکرد مردمانی را که ازبهر رهایی از غم و غصه ،
پناهنده شدند بر او ، و او هیچگاه نکرد نومیدشان ،
حتی میان غصه ی بسیار
بهمن بیدقی 98/6/24
دستمریزاد