ماورای قطره لرزان،اشک هایم
میان خشت ،خشت زندگیم
شعر ها می نویسم...
با پروانه ایی در مشتم
به جان دشت آواز می دهم...
بی چراغ...
در پس کوچه های شغال زده
بی ثمر....
پاییز را جستجو می کنم
هنوز...
سرقرار همیشگی مان...
هر چند احمقانه...قلبم چنگ میزند لحظه ها را
برای یک عطر آشنا..
دلخوش تصویر تو به تمنای پهنای اشک و لبخند
سراب وار....
کویر را سرسبز می بینم
قصه بی نبض می بافم...
نامه های بی نشانی را پست میکنم
سلام های بی جواب راپی خواستنت،در آغوش میگیرم
تلخ است...
ساکن دریا بودن...
امواجی به بلندای حرف هایی برای نگفتن
به جای تو،مرغ عشق های اسیر ذهنم با من میخندند
با من گریه می کنند...
با من پیر می شوند...
حالم بد است...لعنتی
روحم در جسم تو صوفیانه رقص می کند
گم شده ام میان رها کردن هایت
دیگر فرقی ندارد...
بود و نبودنت هایت
سهم من رقص ذرات آب،میان ابر ها
روی کابوس انتظار ست ...
کائنات چه تلخ مرا عوض کرده است....
چمدانم پر از سیاهچاله های فتح نشده است...
نه در دنیای تو خوش میگذرد...
نه بی تو روزگار روی خوش دارد...
دلتنگم...
هستم...انگار هیچ جا نیستم...
دارم پیر می شوم...
صدایم موج آلود شده از بس اسمت را تکرار کردم
پاییز ،مثل چوب جادو...
تمام ترجمان عشق را عوض کرده...
زیر آسمان گرفته شهر...این روزها
عشق.....زبان ها را لال می کند
حالم خوب نیست...
باد...
نامم را برده تا انتهای زندگی.....
بسیار زیبا و جالب بود
دستمریزاد