ها می کنم ، بر یخِ روی شیشه
گوئی می خورد تبر به جان ریشه
دیگر نمانده از گل های سرخ نشان
پر کشیده ابدیت از دنیا و از انسان
می کُنم با حسرت نظر به سوی باغ
هوا تاریک است و نمی یابم چراغ
چه کنم تا به کِی می توان نشستن
چشم بر هم نهادن و لبها را بستن
تا کِی می توان با خاطره کرد زندگی
در دل دروغها گفت با خود به سادگی
تا گشودم پنجه را از کفم پرواز کرد
عاشق بودم و او فتنه را آغاز کرد
تا برکشیدم گونه به آستان خانه اش
غرق کرد مرا در شیرینی افسانه اش
می خواستم باشد آن دم که من نیستم
بگوید از من به من ، تا بدانم کیستم
لبخند شود بر گونۀ اشکبار چهره ام
بگوید در لامکان هم به عشق شهره ام
بگوید از مرزها ، رازها و ترس ها
از تاریخ سرخگون از انسان و درس ها
تا به کی غیب می گشت از میان
گاه با زمینیان بود و گاه با افلاکیان
تا به کی می گشت سخن مرعوب نگاهش
تا به کی خورشید بود بازیچۀ پگاهش
در سرابِ دنیایِ آکنده از بود و نبود
همدم که بود ، کِی بود و کِی نبود ؟
تو بودی چون پُتک در دستم
تا بدانم با تو پُر قدرت هستم
تو میگشتی قلم تا بنویسم از عشق
سرایم بیت از شبهایِ خرامانِ دمشق
تو می شدی در گلو برایم فریاد
تا جنگ با ظلم را نبرم هرگز از یاد
با تو می پریدم در باغ چون پروانه
می ساختند گلها از عشق ما افسانه
روزی اما چون گشودم چشم نبودی
می دانستم ، نمی بینمت دیگر به زودی
گفته بودی چون بخوانمت می آیی
از دورادور هم که شده مرا می پایی
آنقدر خواندمت که گشت گیسم سفید
افسوس که رُژ وجودت را دستم نچید
نامت را گر چه دیگر نراندم بر زبان
یادت اما در قلبم ، می تپد در هر آن
می جویمت در کاغذ و نوشتۀ سیاه
شاید بخوانی مرا ، در میان ناله و آه
بسيار زيبا و جالب بود