به پژواک صدایی
که خروشید از دل عاشق
و گم شد
در دیار عشق بازیها شقایق
و آندم که شکوه زندگی سرداد
آوازی دل انگیز
و پیدا شد حضور لحظه ها در قلب پائیز
همانروزی
که از سرچشمه جوشید ، حضورت
و در ویرانه قلبم خروشید ، شعورت
صبا آورد با خود
شمه ای از بوی گل را
و یک دلبر صفا آورد با خود
شمیم عطر سنبل را
و حیران کرد با رویش
بهار و باغ و بلبل را
همه حسش طراوت دارد و
چشمش ظرافت دارد و
دستش لطافت دارد و
گلبوته قلبش
به پاکی های یک گلبرگ ساده
که میخواند برای لحظه های همدلی
برای وقت ماندن در غروب بیدلی
سرود عشق را
هنگام رفتن در دیار عاشقی .
شبانگاهان طنین خنده هایش
می نشاند در دل عاشق ، صفای دل
و میکارد نهال دوستی در دشت بی حاصل
ومهتاب رخش تابان کند دلدادگی را
در اطراف وجودش
آسمان الماس ریزد از ستاره
بیکرانها تا افق در لحظه های شادی اش
پا به پای لحظه آزادی اش
بوته های ناز پرپر در قدومش
از شعف دلدادگان مست علومش
ناز ریزد از نگاهش
عشوه از موی سیاهش
مست شد از کاکل مستش دل من
سرخوش و تنها کنار منزل من
کاش میشد تاخت در دشت دو چشمش
زندگی را باخت در میدان عشقش
غمزه عاشق کش را
کاش میشد جان گرفت
برتر از گوهر لبانش
کاش میشد از دلش پیمان گرفت .
او سپیدار بلند عاشقی
در باغ گلگون من است
سرو ناید پیش پایش
رود جیحون من است
من در او دیدم هزاران راز
آسمانش پیله پرواز
در میان خوبرویان یکه تاز
و دستانش خداوندا
چه دستانی
شاخسار پیکر و تندیس عشقند
گوئیا در دیر دل قدیس عشقند
من از پیکر تراش پیر پرسیدم
نحوه نقش نگار دست اورا
گفت نقاش ، نقشش نقش زیبائیست
طرح دستش نیک رویائیست
رنگ دستانش فزونتر از فروغ کبریائیست
و من ماندم فکور و منتظر
در حل این حکمت
که دستانش خداوندا چه دستی است.
شیوه رندانه اش در دلربایی
ظاهر مستانه اش در بی ریایی
از کمان ابروانش تا خم و پیچ دو زلفش
محو شد در دست رویا
در دل بی کین فردا
اشتیاق این دل مشتاق من
شور دل دادن به فرداهای بی فردای من
عاشقی در دولت والای من
من در او گم گشتم و پیدا شدم
شعر گفتم عاقبت رسوا شدم
من فدای چشم مستش گشتم و
مست ازمی جام الستش گشتم و
دیده بر راه حضورش دوختم
در تب دلدادگیها سوختم
سوختم تا که او پیدا شود
همچو من دیوانه و رسوا شود
یا چو من عاشق به ناپیدا شود
یا چو من مفتون چشمانی شود
مثل من عاشق به دستانی شود .
من در او دیدم شکوه همدلی را
و دیدم ناز را
دلبری طناز را
و دیدم در وجودش معرفت
کیشش همه عزت
و دینش دین دلداری
و آئینش طلوع صبح بیداری
که سر از بستر دلدادگی بیرون کند او
و خلقی را همه مجنون کند او
و این قلب مرا
خانه نشین کوی چشمانش کند
وز دل من برکند جان را و قربانش کند
یک شبی دیوانه ای را نیز مهمانش کند .
او خداوندا
عزیز لحظه های من شدست
در دل تاریک و تنهای شبی
خورشید فردایم شدست
او مرا
حیران رفتار قشنگش کرده است
مفتون زیبائی و الفت
راهدار راههای دلبری
او مرا
فرمانروای قلبهایی سرد
در زمستانهای پر درد
در کنار دلبری بنشسته بر ایوان طنازی
که میگوید چرا ای عاقلان صحنه بازی
شب از نیمه گذشت و
غم هنوزم در ره است و
آسمان محو مه است و
جام کو تا ساقی مستان شود دستش
ساقیا جرمی نکردیم و
برون افتاده ایم از راه بن بستش
که معمار طریقت خوش تراشید
از کوهی معرفت تندیس مستش .
نمی دانم خداوندا
چه حسی دارد آن ناز نگاهش
که کرده جان ودل را
مست چشمان سیاهش
خداوندا بیارایش به نیکویی
علی صمدی بهار 90